كتاب
اكرم اماني
- خون خدا (کوتاهههايي از زندگاني امام حسين(ع))
- مهدي قزلي
- شرکت سهامي کتابهاي جيبي وابسته به انتشارات اميرکبير، چاپ اول 1389
- شابک: 8- 225-303- 964-978
- قيمت: 1500 تومان
هنوز بيش از نيم قرن از حکومت رسول خدا نميگذشت که به نام او و به نام خلافت او، پسرش حسين را به طرز فجيعي در کربلا شهيد کردند. اين ماجرا که مبدأ و منشأ تحول تاريخ است دو بعد مهم دارد؛ اول اينکه چطور شد جامعهي اسلامي به اينجا کشيده شد؟ و دوم اينکه مهندسي رفتار امام حسين در طول حيات، در صلح، سکوت و جنگ چگونه بود؟
آنچه جامعه را به اين دوني کشاند، دنياطلبي مردم بود و فساد حکومت که در زمان معاويه پنهاني بود و در زمان يزيد علني.
امام حسين هم تا برادر بزرگترش زنده بود، مطيع امامت او بود، بعد از امام حسن هم پايبند پيماني که با معاويه داشتند، چه اينکه معاويه هم تا ميتوانست ظواهر دين را رعايت ميکرد و چهرهي منافق او براي عوام ناشناخته بود. اما با علني شدن فسق و فجور حکومت بعد از مرگ معاويه، ديگر سکوت بي معنا بود ...
زندگي پرفراز و نشيب امام حسين در سايهي واقعهي کربلا کمي نامکشوف مانده و فجيع بودن اتفاق باعث شده عمق استراتژيک تصميمات امام علي براي عموم مردم روشن نشود.
امام دنبال تشکيل حکومت يا شهادت صرف نبود. اينها ميتوانست نتيجهي حرکت امام باشد. هدف امام اصلاح در بنيان حکومت و ديني بود که پدربزرگش بنا نهاده بود، چه شهيد چه پيروز. و اينکه هنوز فرياد اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله از چهار گوشهي عالم به گوش ميرسد از اثرات همان اصلاح پرهزينهي امام حسين بود. مؤلف در ابتداي کتاب و بعنوان سرآغاز دربارهي دنيا آمدن و غذا دادن امام حسين(ع) چنين نقل ميکند:
فاطمه حسين را در شکم داشت. پيامبر ميخواست برود سفري بيرون از مدينه. آمد پيش فاطمه و گفت جبرئيل گفته به زودي پسري به دنيا ميآوري. شيرش نده تا من بيايم. حتي اگر يکماه طول بکشد. همين حرف را موقع دنيا آمدن حسن هم گفته بود.
حسين که بدنيا آمد فاطمه منتظر ماند تا پدرش آمد. پيامبر زبانش را گذاشت در دهان حسين و حسين از شيره جان پيامبر مکيد.
اين کار را بارها انجام داد. گاهي هم انگشتش را ميگذاشت در دهانش تا بمکد. و گوشت حسين از گوشت پيامبر روييد. در بخش بعدي مؤلف دربارهي شفاعت چنين ميگويد: سالها مانده بود در آن جزيره، بي بال و پر، سرگردان و زمين گير. فطرس داشت تاوان کوتاهياي که کرده بود را پس ميداد هفتصد سالي بود که تنها مشغول عبادت بود.
يک روز جبرئيل را ديد پرسيد کجا ميروي؟
جبرئيل گفت: خدا به محمد پسري داده ميروم تبريک بگويم.
فطرس گفت: من را هم ببر، شايد محمد دعايم کند، پر و بالم سوخته.
جبرئيل فطرس را برد پيش پيامبر. بعد از تبريک، فطرس به پيامبر گفت چه بر سرش آمده. پيامبر گفت: پر و بال و بدنت را بمال به اين نوزاد و برگرد سر جايي که از اول در آن مأمور بودي. فطرس خودش را ماليد به حسين و پر پرواز پيدا کرد. موقع رفتن به پيامبر گفت: امت تو اين پسر را ميکشند. من به خاطر حقي که اين بچه بر گردنم پيدا کرد، هرکس، هرجا، زيارتش کند، زيارتش را ميرسانم و هرکس به حسين سلام بدهد سلامش را ابلاغ ميکنم. فطرس پريد به آسمان و باز هم آسماني شد.
نويسنده در ادامه به علاقهي بيش از حد پيامبر به امام حسين اشاره ميکند و ماجراهايي را در اين باب تعريف ميکند و همچنين از هوش و ذکاوت و حرفهاي بزرگانهي امام حسين در کودکي اشاره ميکند.
مردي آمد پيش امام حسين و گفت آدم گناهکاري هستم و نميتوانم خودم را از گناه حفظ کنم، نصيحتم کن!
امام گفت: پنج کار را انجام بده، بعد هر گناهي خواستي بکن، اول: روزي خدا را نخور و هر گناهي خواستي بکن. دوم: از ولايت خدا بيرون شو و هر گناهي خواستي بکن. سوم: جايي را پيدا کن که خدا نبيندت و هر گناهي خواستي بکن. چهارم: وقتي ملک الموت آمد بميراندت، ردش کن و هر گناهي خواستي بکن. پنجم: هروقت خواستند تو را در جهنم بيندازند داخل نشو و هر گناهي خواستي بکن. مرد سرش را انداخت پايين.
بخشش و احسان امام نيز مثال زدني بود، نويسنده داستاني را در اين باره چنين نقل ميکند: روزي شخصي پيش امام آمد و گفت بايد خون بهايي را بدهم اما ندارم، با خودم گفتم از بهترين مردم آن را بگيرم.
امام گفت: سه سؤال ميکنم. هرکدام را که جواب دادي يک سوم قرضت را ميدهم.
مرد گفت: کسي مثل شما که اهل علم است از کسي مثل من که عرب بياباني هستم مسئله ميپرسد؟
امام گفت: پدربزرگم رسول خدا گفت: احسان و خوبي را بايد به اندازهي شناخت و آگاهي انجام داد. مرد گفت: حالا بپرسيد اگر هم نميدانستم از شما ياد ميگيرم.
امام پرسيد: بهترين عمل؟
عرب جواب داد: ايمان به خدا.
امام پرسيد: چي انسان را از نابودي نجات ميدهد؟
عرب جواب داد: توکل به خدا.
امام پرسيد: چي انسان را زينت ميدهد؟
عرب گفت: علم که همراه عمل باشد.
امام گفت: اگر آن را نداشت؟
عرب گفت: ثروتي که با آن جوانمردي همراه باشد.
امام پرسيد: اگر آن نبود؟
عرب گفت: فقري که با آن صبر باشد.
امام پرسيد: اگر نداشت؟
عرب فکر کرد و گفت: پس آتشي از آسمان بيايد و اين آدم را بسوزاند که لايق اين عذاب است.
امام خنديد و هزار دينار داد براي قرضش. انگشترش را هم داد براي خرج خودش.
قسمتهاي بعدي نگارنده به مردن معاويه و جانشيني يزيد، خروج امام حسين از مکه و اصرار و نامههاي کوفيان براي امام اشاره ميکند و در ادامه نيز به فرستادن مسلم بن عقيل به کوفه، حرکت امام به سمت کوفه بي وفايي کوفيان و تنها گذاشتن امام در کربلا، واقعهي کربلا و روز عاشورا و ... اشاره ميکند.
در ذيل بخشهايي از کتاب که مربوط به شهادت امام حسين و بي احترامي به جسد آن بزرگوار ميشود اشاره شده است:
«... امام که روي زمين افتاده بود و ديگر رمقي نداشت، عمرسعد آمد جلو و گفت: منتشر چه هستيد کارش را تمام کنيد. ميترسيدند نزديک امام بشوند. خولي پسر يزيد رفت تا سر امام را از تنش جدا کند. جلو که رفت دستش و تنش لرزيد و برگشت. سنان پسر انس هم نتوانست تا اينکه شمر خودش آمد.
کشتن پسر پيامبر از هرکسي برنميآمد.
.... و امام شهيد شد.
پيراهنش را اسحاق پسر حيوه برداشت، عمامهاش را اخنس پسر مرشد برداشت، کفشهايش را اسود پسر خالد برد و انگشترش را بجدل پسر سليم.
بجدل براي اينکه زودتر برسد به انگشتر، چون نتوانست از انگشت امام بيرونش بکشد، انگشت را بريد و با هم بردشان.
عمرسعد هم آمد و زره امام را برداشت.
بي چشم و رو بودند اين جماعت.
امام تا وقتي زنده بود و تا جايي که توان داشت نگذاشت به جسد يارانش بي حرمتي شود. اما عصر عاشورا وقتي تنها جنگيد و شهيد شد کسي نبود مواظبش باشد.
به جسدش بي حرمتي شد، سرش را از تنش جدا کردند، لباسهايش را غارت کردند، به همينها هم راضي نشدند، به اسبها نعل تازه زدند و جسد را لگدکوب کردند ...».
سهشنبه 22 اسفند 1391 - 11:41