كتاب
علي الله سليمي
در باب شأن روايت (به مناسبت انتشار كتاب نورالدين پسر ايران)
«سيد نورالدين عافي» از حضور در جبهه ميگويد. به جهت صغر سن راهش نميدهند، اما او همچنان اصرار دارد. تا اينكه به عضويت سپاه پاسداران درميآيد و روانه ميشود. مصائب فراوان ميبيند و چندين بار جراحات جبرانناپذيري را متحمل ميشود. از جمله آنكه از ناحيهي كمر ميسوزد و نيمي از صورتش را از دست ميدهد و... . از حضور در عملياتهاي متعدد ميگويد و جنگ با منافقان ساكن در كردستان و الخ. كتاب، بازنويسي و تدويني بي عيب و ايراد دارد و در آن (مثل برخي كتابهاي خاطراتي كه در همين انتشارات سوره منتشر شده) از غلطهاي فاحش دستوري و ويرايشي خبري نيست. خاطرات «عافي» نيز فوقالعاده درخور تأمل و خواندني هستند. اما دوست دارم از اينها بگذرم و به پرسشي مهمتر برسم؛ فرض كنيد «نورالدين عافي»، مثل برخي از رزمندگان، حاضر به روايتِ زندگياش نميشد. اگر «عافي» امتناع ميكرد، ماجرايي نيز روايت نميشد و بالطبع كتابي نيز با اين نام وجود نداشت. خب! حالا يك سؤال ساده: اگر «عافي» روايت نميكرد (غير از اينكه كتابي چاپ نميشد)، چه مشكل ديگري پيش ميآمد؟ سادهترين پاسخ همانهاست كه هميشه شنيدهايم: اگر «عافي»ها نباشند، ارزشهاي دفاع مكتوم خواهد ماند و بخشهايي از تاريخ ناگفته، و نسل جوان نخواهد توانست به حقيقت ارزشها پي ببرد و... (و لابد جملههايي از اين دست). اين جملات خوشبختانه درست و متأسفانه كليشهاي هستند. گزيري هم نيست. «درست»ها با تكرار تبديل به كليشه ميشوند و ارزشِ «درست»ي خود را از دست ميدهند. ماجرا چيزي شبيه به ارزش «استعاره» است. نخستين كسي كه در فرهنگ ايران، «چشم» را به «نرگس» تشبيه كرد، فردي خوشذوق (كه نميدانم كيست) بوده است. اما تكراركنندگانِ اين خلاقيت، با استفادهي مكرر از اين «استعاره»، چنان كردند كه امروز «نرگس»، ارزشِ «چشم بودنِ» خود را از دست داده است. «استعاره»، به واسطهي تكرار، ارزشِ «استعاره»گيِ خود را از دست ميدهد و اين چيزي شبيه «درست»هاييست كه گفتم. در اين مقاله، خواهم كوشيد، با توسل به يكي از شاهكارهاي فرهنگ و ادبيات جهان، ماجرا را از زاويهاي ديگر بررسي كنم. به تعبير ديگر، اين نوشته كوششي خواهد بود در تبيينِ شأنِ «روايت».
***
واقعيت آن است كه برخي از شاهدانِ جنگ و انقلاب حاضر نشدهاند ماجراي حضورشان را روايت كنند. برخي از آنها همچنان بر سكوت اصرار دارند؛ لابد براي پرهيز از ريا و خودستايي و شهرت و درنتيجه كِبر. اين دوستان تن به مستوري ميدهند و خاموش ميمانند و بخشي از تاريخ را به خاك ميسپارند. اجرشان مأجور است به جهت جهاد، اما اهميت موضوع را نميدانند. بحث بحثِ ريا و خودستايي و اين حرفها نيست. مسئله اهميتي عظيم دارد. موضوع موضوعِ مرگ و زندگيست! و موضوعيست كه حيات و ممات بشر در گِروِ آن است. چنانچه روايتگر باشيد، در چرخهي آفرينش قدم برداشتهايد و چنانچه خاموش بنشينيد، تن به عدم سپردهايد. به تعبير ديگر، روايت كردن مساويست با زندگي و سكوت مساوي با مرگ؛ روايتْ «هستي»ست و خاموشي «عدم». بياييد نگاهي به هزار و يك شب بيندازيم و ماجرا را از جهانِ پرفسون اين اثر بنگريم.
يكي از شاهكارهاي بشر در حوزهي روايتگري، هزار و يك شب است. مؤلف اين اثر سترگ مشخص نيست، اما محققان بر اين باوراند كه هزار و يك شب، نوشتهي نويسندگان متعدديست. كتاب، از بدو نگارش، دستبهدست شده و هر نسخهنويسي چيزي بر آن افزوده و سرآخر شده است اينكه ميبينيم. در نقد و بررسي «هزار و يك شب» ميتوان رويكردهاي فراواني اتخاذ كرد، اما آنچه به بحث ما مربوط ميشود، «روايت»، «روايتگري» و «شأن روايت» است.
ماجراي كتاب از اين قرار است كه پادشاه، به جهت كينهاي كه از خيانت همسرش در دل دارد، به مأموران دستور ميدهد هر شب دختري را برايش مهيا كنند. پادشاه از دختران كام ميگيرند و شب به صبح نرسيده آنها را ميكُشد. در اين اثنا، سعايتگران و بدخواهان به پادشاه خبر ميدهند كه وزير را دختريست به نام «شهرزاد»؛ بهغايت زيبا و دلربا. پادشاه، به روال شبهاي پيشين، شهرزاد را به دربار ميخواند و از او كام ميگيرد. سپس، دست به شمشير ميبرد تا او را نيز به سرنوشت دخترانِ بيگناهِ ديگر دچار كند. اما شهرزاد از پادشاه ميخواهد تا، پيش از آنكه خون بريزد، قصهاي بشنود. پادشاه ميپذيرد و شهرزاد هر شب قصه را نيمه رها ميكند تا شبِ بعدي و شبهاي بعدي. اين كليت ماجراست. و نخستين و مهمترين مسئله در اين ماجرا جايگاه روايت است. شهرزاد به جهت توسل به روايت از مرگ ميرهد و اين درحاليست كه چنانچه، مثل دختران ديگر، خاموش ميماند، به قتل ميرسيد. نكتة ديگر اينكه اگر شهرزاد روايتِ خود را آغاز نميكرد، ماجراهاي بعدي نيز در عدم ميماندند و به وجود نميآمدند. پس روايتي به تولد روايتي ديگر ميانجامد و حياتي به حياتي ديگر؛ چيزي شبيه توالد در زندگي بشري. و جالب اينجاست كه اين وضعيت به كليت اثر محدود نميشود. در جهان «هزار و يك شب»ي كه ما آن را به مثابهي «هستي» گرفتهايم، در هر تنگنايي مجال نجات هست؛ به شرط آنكه روايت كني. به تعبير ديگر، روايت كن تا زنده بماني.
درويشي گرفتار خشم ديو ميشود، قصهاي روايت ميكند و به اين ترتيب از گزندش ميرهد.
غلامي مرتكب جنايت ميشود. خليفه به او ميگويد اگر برايش ماجرايي روايت كند، از قصاص در امان خواهد بود.
چهار نفر متهم به قتل مردِ قوزيشكل هستند. آنها از حاكم شهر ميخواهند ماجرايي روايت كنند و چنانچه روايتشان مقبول افتاد، بخشوده شوند.
از اين قبيل مثالها فراوان است. و تعبيرِ بهتر آن است كه نگوييم «مثال»، زيرا ساختارِ هزار و يك شب اينچنين است، و روايت در آن، مابهازايِ زندگيست. يا شايد بهتر باشد بگوييم زكاتِ زندگيِ در جهانِ هزار و يك شب روايت كردن است. روايت مساويست با زندگي و غيابِ آن مستوجب مرگ.
وقتي مرگ حكيم رويان را تهديد ميكند، از پادشاه ميخواهد در ازاي روايتِ ماجرايي بخشوده شود، اما پادشاه نميپذيرد. دستور ميدهد سر از تنش جدا كنند. حكيم رويان در پيشگاه پادشاه حاضر ميشود و با اينكه به مرگ محكوم شده، كتابي به او هديه ميكند. پادشاه دستور ميدهد حكم را اجرا كنند و خود مشغول ورق زدن كتاب ميشود. چيزي در كتاب نيست. پادشاه به حكيم رويان ميگويد صفحات كتاب سفيدند و چيزي در كتاب نوشته نشده. حكيم رويان، همانطور كه در حال جان دادن است، از پادشاه ميخواهد جلوتر برود تا به نوشتهها برسد. پادشاه انگشت به دهان ميبرد و ورق ميزند و وقتي به صفحة دهم ميرسد، سَم در وي اثر ميكند و ميميرد. صفحات كتاب آغشته به سَم بودهاند و حكيم رويان اينچنين انتقام ميستاند.
بنابراين، غيابِ روايت مساويست با مرگ. البته دقت داشته باشيد، مرگي كه شخص به سبب عدم روايت دچارش ميشود، چيزي شبيهِ عدم است (و نه حياتي دوباره چنانچه ما بدان معتقديم). بدين ترتيب، روايتْ روايتآفرين است و عدمِ روايتْ عدمآفرين. و حياتِ كليتي به نام «فرهنگ و تمدن» در گروِ روايت است. و حياتِ بشر در گروِ فرهنگ و تمدن. چه خوب نامي بود نامِ «روايت فتح» كه شهيدِ روايت (سيدمرتضي آويني) انتخاب كرده بود. او ميدانست روايتِ فتح مساوي با حياتِ فتح است. و چنانچه تداوم نيابد، فتح نيز جان خواهد باخت و به هزيمت و شكست تبديل خواهد شد.
سهشنبه 8 آذر 1390 - 13:13