مقاله
حسين آرياني
اشاره :
دوران شكلگيري سوررئاليسم تقريباً با اولين موفقيتهاي سينماي صامت در ميان مردم همزمان بود سوررئاليستها با حساسيتي كه به هر چيز تازه يا مدرن داشتند طبيعي بود كه سينما را شيوۀ بيان شورانگيزي بشمارند و از آن استقبال كنند؛ اما جا دارد بگوييم كه علت توجه آنها به سينما نه تنها امكانات فني يا نظام روايي آن بلكه به جهت «شگفتيآفريني» سينما بود.
1-گامهاي اوليه:
اولين فيلمي كه تا حدودي داراي ويژگيهاي سوررئاليستي بود «بازگشت به عقل» (1923) نام داشت كه زمان آن سه دقيقه بود و توسط مانري ساخته شد. اين فيلم هرچند بيشتر ويژگي دادائيستي داشت ولي در حقيقت پيوندي بين دادائيسم و سوررئاليسم ايجاد كرد. مانري عكاسي آمريكايي بود كه در آن زمان در پاريس زندگي ميكرد و در مونتاژ عكس سابقه داشت او فيلم «بازگشت به عقل» را براي نمايش در يك برنامۀ دادائيستي ساخت.
آن برنامه مخلوطي بود از شعرهاي دادائيستي كه با فرياد خوانده ميشدند و قطعات نثر كه آرام خوانده ميشدند و نيز همراه بود با موزيكي كه از صداهايي مانند سوت كارخانه و زنگ كليسا ساخته شده بود. فيلم «بازگشت به عقل» سرانجام توسط تريستيان تزارا در 6 ژوئيه 1923 در اين مراسم شبانه كه آن را «از قلب تا ريش» نام نهاده بودند به نمايش درآمد.
مانري براي ساختن «بازگشت به عقل» نوارهاي فيلم را روي ميز كارش پهن كرده بود و اشيايي را كه در استوديو داشت از قبيل ميخ و پونز و دكمه و يقۀ لباس و عكسي را روي نوارها ريخته بود. زماني كه شكل اين اشياء روي سلولوئيد نقش بست، نوارها را ظاهر كرد و آنها را به هم چسباند.
همچنين فيلمهاي ديگري مثل «بالۀ مكانيك» اثر فرنان لژه و «اماك باكيا» اثر مانري (كه هر دو فيلم بيشتر از دادائيسم پيروي ميكردند تا سوررئاليسم) ساخته شدند و به نمايش درآمدند. سي سال بعد مانري گفت: «فيلمهايي كه در گذشته ساختم يك عمل ابتدا به ساكن بود خودم تنها كار كردم و كارم يك سينماي اتوماتيك به شمار ميآمد و ميخواستم تركيببنديهاي عكسيام را با وسايل سينما به حركت درآورم».
يك فيلم ديگر «آنه ميك سينما» (به زبان خودمان آنه ميس سينما) ساختۀ مارسل دوشان است. آنه ميك (anemic) درهم ريخته شدۀ حروفي است كه كلمۀ سينما را ميسازد. در اين فيلم كه در سال 1926 ساخته شد، تصوير تعدادي زن و يك سرباز و يك مجسمه روي يك صفحۀ گرامافون ميچرخند.
سپس هانس ريشتر كه فيلمهاي: «فيلم شتودي»، «تورم»، «سنفوني مسابقه»، «جادوي دوپولي»، «همه چيز ميچرخد و ميرود» و «شبح صبحگاهي» را در فاصلۀ سالهاي 1927 و 1929 ميسازد كه موضوع آنها ملهم است از تخيل، رويا، نكات غيرمعمول و غيرمتعارف. در اين فيلمها، هانس ريشتر هم مثل مانري و مارسل دوشان سعي ميكند ارتباطي بين دادائيسم و سوررئاليسم بيابد.
2-اولين فيلم سوررئاليستي (صدف و مرد روحاني ـ 1927(:
اولريش گرگور وانوپاتالاس در تاريخ سينماي هنري چنين مينويسند: «نخستين فيلم سوررئاليستي، صدف و مرد روحاني بود كه توسط ژرمن دولاك بر اساس فيلمنامهاي از آنتونن آرتو ساخته شد. فيلم سرگذشت عجيب، و داستان روياي معلولي جوان و روحاني است كه با ژنرالي پرطمطراق به مبارزه برميخيزد.»
خانم ژرمن دولاك كه نام اصليش ژرمن سسه اشنايدر بود كارگرداني فرانسوي است كه به سال 1882 در آميين فرانسه ديده به جهان گشود در آغاز به تحصيل روزنامهنگاري پرداخت و بعدها بهعنوان منتقد تئاتر و نمايشنامهنويس فعاليتش را ادامه داد و سرانجام نخستين فيلمش با نام «ژئو اسرارآميز» را در سال 1916 كارگرداني كرد.
آرتو نويسندۀ فيلمنامۀ صدف و مرد روحاني ميگويد: «اگر سينما براي آن ساخته نشده است كه ترجمان رؤيا باشد و يا هر چه را كه در زندگي معمول ميگذرد، با نگرشي رؤيايي نبيند؛ پس ميگويم سينما اصلاً وجود خارجي ندارد.»
ژرژ سادول دربارۀ صدف و مرد روحاني چنين ميگويد: «آنتونن آرتو كه از شيوۀ برخورد خانم دولاك با فيلمنامهاش راضي نبود، تظاهرات خاطرهانگيزي از سوررئاليستها در استوديوي دزاور سولين عليه او به راه انداخت. اما با وجود نارضايتي آرتو، فيلم دولاك تجربۀ صادقانه و بيريايي است و آن دسته از سكانسهايي كه در خيابانهاي پاريس تهيه شده، به ويژه قابل توجه است. ادارۀ سانسور فيلم انگلستان به اين دليل به فيلم اجازۀ نمايش نداد: اين فيلم آنچنان پررمز و راز است كه هيچ معناي روشن و آشكاري از آن مستفاد نميشود»
الن ويرمو نويسندۀ كتابي دربارۀ سوررئاليسم در سينما ميگويد: «نبايد سگ آندلسي و عصر طلايي بر اين اثر درخشان، يعني صدف و مرد روحاني سايه افكند. دو فيلم بونوئل و دالي نقطههاي آغاز و انجام است و هر دو بسيار مديون آرتواند؛ همچنان كه كوكتو به بونوئل دين دارد.»
3-سگ آندلسي (1928):
اين اولين فيلم بونوئل، به رؤيايي بازسازي شده شباهت دارد از شيوهاي به نام پارانوياي انتقادي سر بر آورده كه دالي از آن به عنوان بازسازي تصويري رؤيا و كابوسهاي دروني انسان ياد ميكند و آندره برتون آن را فعاليت متعالي ذهن خوانده است. احساس تماشاگر پس از ديدن سگ آندلسي به گونهاي است كه پنداري از يك خواب و كابوس عميق برخاسته، تصاوير سيال سوررئاليستي فيلم تابع همان منطقي هستند كه حاكم بر رؤياهاي ماست.
اين فيلم به خوبي نشان ميدهد كه سينماي سوررئاليست آشكارا عليت را به هم ميريزد و اگر قرار است با منطق مبارزه شود، ارتباطهاي علّي بين رويدادها بايد حذف شود. در سگ آندلسي ميبينيم كه قهرمان داستان دو پيانو را در حالي كه جسد چند خر رويشان قرار دارد، در طول يك اتاق پذيرايي با خود ميكشد.
در فيلم عليت همچون رؤياها محلي از اعراب ندارد بلكه رويدادها صرفاً به خاطر تأثيرات برآشوبنده در كنار هم قرار گرفتهاند. مثل صحنهاي كه دستي پر از مورچه ميشود.
4-ستارۀ دريايي (1929):
شعري از روبر دسنوس الهام بخش مانري در ساختن فيلم ستارۀ دريايي گرديد. اين فيلم به اعتقاد بسياري بهترين اثر مانري است. مانري رؤياهاي خود را در لابهلاي ابيات شعري كه در فيلم پخش شده اند، قرار داد.
آدمها و اشياء در خطوطي محو ديده مي شوند و اشيايي نمادين، سري تصاوير ترسناك و پيشبيني ناپذير و نوعي جادوي دريايي فيلم را در بر گرفته است. صحنه ها در اشكالي نامشخص و محو و انسانها مانند اينكه در آكواريومي باشند، تجسم يافته اند.
5-عصر طلايي (1930):
فيلم ديگري است از بونوئل و دالي پس از همکاري قبليشان در سگ آندلسي. سر و صدايي كه براي اين فيلم بلند شد خيلي بيشتر از آن چيزي بود كه براي صدف و مرد روحاني و سگ آندلسي رخ داد، زيرا كه متعارفپرستان در برابر آن موضع گرفتند موضوع فيلم، بر طرد تابوهاي جامعۀ بورژوا قرار دارد.
ژرژ سادول در گزارشي مينويسد: «در 3 دسامبر 1930 گروهي با شعارهاي فاشيستي به استوديوي 28 سالنِ سينمايي كه فيلم عصر طلايي را نمايش ميداد رفتند و با فريادِ مرگ بر بيگانگان، خواهيم ديد كه هنوز در فرانسه وطنپرست وجود دارد يك شيشه جوهر به پردۀ نمايش پرتاب كردند و بمبهاي دودزا در سالن تركاندند، سپس به راهروي سينما آمدند و تابلوهاي سوررئاليستي ماكس ارنست، مانري، دالي و... را پاره كردند، خسارات وارده با ارزش فرانك امروز، ميليونها بوده است.»
اين اقدام فاشيستي مورد تأييد روزنامۀ فيگارو، دوست ملت و آقاي دولوني عضو انجمن شهر پاريس قرار گرفت و درنتيجۀ اين فشارها، رئيس شهرباني پاريس، فيلم را توقيف و كليۀ نسخههاي آن را ضبط كرد. فيلم صحنه هاي شگفت انگيز زيادي دارد: از پنجرهها: زرافهها، پرها، كاجهاي سوخته و ... سقوط ميكنند؛ يك گاري پر از كارگر از برابر گروهي مردم متمكن و بيتفاوت عبور ميكند و ...
در بيانيهاي كه برتون، آراگون، الووار، رنه كلر و ساير سوررئاليستها دربارۀ فيلم منتشر ساختند آمده است: «با دنيا تفاهمي وجود ندارد؛ ما همانقدر متعلق به آن هستيم كه ميتوانيم در مقابلش قد علم كنيم.»
6-خون يك شاعر (1930):
خون يك شاعر اولين ساختۀ ژان كوكتو فيلمساز مشهور فرانسوي است. فيلم خون يك شاعر را ميتوان بهعنوان رؤيايي سينمايي نگريست كه در آن، عناصر تخيلي به شيوه اي خلاقانه در هم آميختهاند. ظاهراً همۀ تصاوير عجيب و غيرواقعي فيلم (دهاني كه در كف دست شاعر گشوده ميشود، مجسمهاي كه زنده ميشود، راهرو هتل و ...) استعارهها و اشاراتي هستند به شخص نويسنده.
فيلم بر اساس تفسير كوكتو چنين است: «تنهايي شاعر آنقدر بزرگ است و آنچنان در خلاقيت خود سير ميكند كه دهان يكي از آفريدههاي او چون زخمي در كف دستش به حيات خود ادامه ميدهد.» ژرژ سادول در مورد فيلم ميگويد: «اين فيلم كه با سرمايۀ خصوصي تهيهكنندۀ عصر طلايي يعني ويكونت دونوآي تهيه شده است نخستين گام جسورانهاي است كه كوكتو در عالم سينما برميدارد و تنها فيلم اوست كه بنا به ادعاي خود وي، در ساختنش كاملاً آزاد بوده است. بداعتهاي بصري اين فيلم صادقانه و شخصي و سرشار از موضوعات و تداعيهاي خوابگونهاي است كه در شعرها، رمانها، طرحها و نمايشنامههايش به كار برده. نمونههايي از اين دست: شاعر با ستارهاي بر شانۀ چپ، آينهاي كه به جهان ديگر باز ميشود، دهان طراحي شدهاي كه جان ميگيرد، جنگ گلولههاي برف كودكان و...»
7-فيلمهاي روبر فلوره:
روبر فلوره فيلمساز فرانسوي كه در كشورش روزنامهنگار بود و به سينما عشق ميورزيد، پس از مهاجرت به آمريكا در آغاز سالهاي 20 و بعد از دستياري جوزف اشترنبرگ و كينگ ويدور با كمك گرگ تالند (فيلمبردار مشهور فيلم همشهري كين) و ژول ركورت و كامران منزيس فيلمي به نام «عشق آقاي صفر»ساخت كه در آن با سلسله تصاويري موجز، سرخوردگي يك موسيقيدان را نشان ميدهد.
فيلمهاي بعدي او در اين سبک «سياهي لشگر هاليوودي» و فيلم «زندگي و مرگ 1413» است. فلوره در دو فيلم يادشده با لحني تند و تلخ موفقيتهاي كاذب بعضي چهرههاي سينمايي و شکست خوردن ناحق كساني كه استعدادهاي درخشاني داشته اند و در نتيجه عدم توجه يا تشخيص غلط، موفق نشدهاند و در فقر و گرسنگي سر كردهاند و در گمنامي در گذشتهاند، را با نگرشي سوررئال تصوير ميكند. در سال بعد يعني 1928 فلوره فيلم آوانگارد ديگري به نام «تابوتساز» را آماده ميكند. در ضمن قابل ذكر است كه نخستين فيلم برادران ماركس كار فلوره است. او همچنين در فيلم «موسيو وردو» مشاور فني چاپلين بود.
8-فيلمهاي هانس ريشتر:
ريشتر همانطوري كه قبلاً ذكر شد در فرانسه تعدادي فيلم دادائيستي ـ سوررئاليستي ساخت ولي او با فيلم «رويايي كه ميشود با يك سكه خريدش» (1946) با شركت پگي كوگين هايم و كنت مك فرسون و با فيلمبرداري آرنوايگل رهگشاي عصر سينماي راستين سوررئاليست در هاليوود است. اين فيلم از شش بخش جداگانه تشكيل شده است. محتواي فيلم چنين است: يك دستگاه همانند يك جعبۀ موزيك كه در آن سكهاي انداخته ميشود رؤيايي را مينوازد و اين رؤياها را براي فيلم، شش صفحۀ گرامافون ميخواند. شش بخش را فرنان لژه، ماكس ارنست، مارسل دوشان، مانري، الكساندر كالدرو خود ريشتر نوشتهاند.
9-فيلمهاي كنت آنگر:
كنت آنگر گردآورندۀ كتابي است به نام «هاليوود ـ بابل». او بدون شك بهترين پديدآورنده سينماي پسيكودرام با يك نگرش سوررئاليست است. پس از يك سلسله فيلم كه آنگر در هاليوود ساخت به فرانسه رفت و در آن كشور نيز چند فيلم توليد کرد سپس به ايتاليا سفر نمود و فيلم «آب بازي» را کارگرداني کرد. در اين فيلم آنگر به يك چشمۀ آب شخصيت ميبخشد و موسيقي چهارفصل ويوالدي آن را همراهي ميكند.
آنگر فيلم ديگري هم در بروكلين و سانفرانسيسكو ساخت كه «طلوع عقرب» نام داشت و دوراني پرخشونت را در يك گردهمآيي حكايت ميكند. در طول اين فيلم تصاويري از هيتلر، جيمز دين، مارلون براندو و مسيح را ميبينيم. آنگر در سال 1947 با ساخت فيلم «آتش بازي» آنچه فيالواقع سينماي زيرزميني نام دارد را آغاز ميكند.
10-فرنان لژه:
فرنان لژه كه سازندۀ فيلم معروف «بالۀ مكانيك» است به همراه هانس ريشتر فيلمي دربارۀ خيابان گراند استريت نيويورك ساختند؛ فيلم لژه در حقيقت يك بالۀ مكانيكي به سبك آمريكايي بود. موفقيت اين فيلم سبب شد كه موجي از فيلمهاي سوررئاليستي روانكاوانه يا مشابه در سينماي آمريكا پديد آيد.
از درخشانترين رهروان اين مسير، خانمي بود به نام مايا دارن كه فيلم هاي قابل توجهي در اين سبك ساخت. بعد از مايا دارن بايد به سارا آركج، سيدني پاترسون، يائل وول و شرلي كلارك اشاره كرد كه كارهايشان مجموعۀ آثار سوررئاليستهاي سينماي آمريكا را تشكيل ميدهد.
11- و اما امروز:
پيش و بيش از هر نامي، نام ديويد لينچ به ياد ميآيد كه هرچند او را فيلمسازي پستمدرن دانستهاند ولي ميتوان او را سوررئاليستي مدرن هم دانست. خود لينچ ميگويد: «اگر سوررئاليسم با بيان ضمير ناخودآگاه شكل ميگيرد ميتوانم بگويم به تعبيري يك سوررئاليست هستم». اينكه لينچ را فيلمسازي سوررئاليست دانستهام به دو دليل عمده است، كه فيلمهايش را به آثار سوررئال نزديك ميكند:
اول: در فيلمهاي لينچ روند منطقي وقايع كمترين اهميت را دارد.
دوم: تفكيك واقعيت از رؤيا يا كابوس در فيلمهايش بسيار دشوار است.
مسئلۀ مهم ديگر، استفادۀ لينچ از نمادهاي سوررئاليستي است مانند گوش بريده در مخمل آبي (1986) كه بياختيار ما را به ياد چشم بريده شده در سگ آندلسي مياندازد يا حشراتي كه در فيلم مخمل آبي زير چمن درهم ميلولند ما را به ياد دست انباشته از مورچه، باز در فيلم سگ آندلسي مياندازد.
مورد ديگر تشابه، استفادۀ لينچ از اشياء سوررئاليستي در فيلمهايش است. قابل ذكر است كه شيء سوررئال شيئي است كه كمترين كار مكانيكي را بكند و از تجسمات ضمير ناخودآگاه هنرمند نشأت گرفته باشد بهعنوان نمونه ميتوان به سينه سرخ مكانيكي در مخمل آبي و نيز جعبهاي آبي رنگ كه با كليدي عجيب و غريب و آبيرنگ باز ميشود، در فيلم «جادۀ مالهالند» (2001) اشاره كرد.
در ضمن ديويد لينچ در حمله به برخي از ارزشهاي قراردادي جامعه در فيلمهايش به سوررئاليستها بسيار نزديك است. بهعنوان مثال جادۀ مالهالند در حقيقت كابوسي است كه در آن تصوير رويايي، زيبا و دروغين هاليوود در هم ميشكند و پشت اين ظاهر درخشان فضايي آكنده از حسادت، سازشهاي كثيف، زد و بند و... را نشان ميدهد.
يا مثلاً لينچ در فضاي كابوسوار «مخمل آبي» آن روي سكۀ زندگي به ظاهر زيبا و آرام آمريكايي را نشان ميدهد. چنانكه بونوئل و ساير سوررئاليستها هم به زشتيها و پلشتيهاي جامعه و منشاء توليد آنها حمله ميكردند.
بهرحال سوررئاليسم در سينما تا هنگامي كه هنرمند ضمير ناخودآگاه خود را به كار گيرد ادامه خواهد داشت. نگارنده هرگاه فيلمي سوررئاليستي را ميبيند ناخودآگاه به ياد سخن نظريهپرداز مشهور و البته غيرسوررئاليست سينما، بالا بالاش ميافتد كه ميگفت «رويا ميبينم، پس هستم.»
دوشنبه 23 آبان 1390 - 12:47