كتاب
اكرم اماني
يك كربلا عطش (نمايشنامه)
عبدالرضا حياتي
كتابهاي سيمرغ وابسته به انتشارات اميركبير، 1389
شابك: 5-1289-00-964-978
يكي ديگر از نمايشنامههاي روايت ديگر، «يك كربلا عطش به قلم عبدالرضا حياتي ميباشد. داستان درباره يك خانوادهاي است كه نذر كردهاند روز عاشورا در كربلا جلوي ضريح امام حسين(ع) تعزيه اجرا كنند، پيرمردي همراه با پسر نوجوان و برادر و خواهرش توسط يك راه بلد عازم كربلا ميشوند ولي در ميانه راه بلد پولها را گرفته و آنها را در همان نيمه راه رها ميكند و آنها مستأصل ميمانند كه چه بايد بكنند كه ناگهان... در زير به گفتوگوي بين پيرمرد و خانوادهاش درباره اينكه مرد راهنما آنها را گذاشته و رفته اشاره شده است:
... جوان: اگه يارو (بلده) برنگرده چي؟!
خواهر: يعني ممكنه برنگرده؟!
جوان: اگه ميخواست برگرده كه تا حالا اومده بود.
پيرمرد: گفت ميره اطراف اوضاع را بررسي كنه!
نوجوان: از صبح تا حالا معطلشيم.
جوان: من كه چشمم آب نميخوره.
پيرمرد: چارهاي نداريم، بايد منتظر بمونيم.
جوان: كاش همه پولو بهش نميدادين.
پيرمرد: آخه بهم اطمينان داد كه اون بهترين بلده اينت منطقه است.
نوجوان: اگه با كاروان ميرفتيم الان اينقدر بلاتكليف نبوديم.
پيرمرد: خيليها از اين طرف ميرن پسرم، تنها ما نيستيم، تازه ما عجله داشتيم كه زود به عاشورا برسيم...
در ادامه وقتي جوان براي رفع تشنگي برادرزادهاش دنبال آب ميرود مردي سرخپوش را ميبيند كه خود را شمرذيالجوشن معرفي كرده و اجازه نميدهد او از چشمه آب بردارد:
... جوان: مگر نميبيني چه ظهر جگرسوزيه؟! از تشنگي هلاك ميشيم.
سرخپوش: منم همينو ميخوام، كه هلاك بشين.
جوان: (متعجب) با اين لباس، شمشير و كلاهخود به نظر عجيب مياي؟!
سرخپوش: چرا؟!
جوان: آخه با اين هيبت تو اين برهوت چكار ميكني؟! تو منو به ياد كسي مياندازي؟!
سرخپوش: به ياد كي؟!
جوان: نه ممكن نيست، اين بيشتر يه خيال تا واقعيت!
سرخپوش: وقتي از عطش هلاك شدين، اون وقت باورت ميشه كه من واقعيام يا خيال.
مگه شما يه گروه تعزيه نيستين كه قصد سفر به كربلا دارين؟!
جوان: چرا،اما تو از كجا خبر داري؟!
سرخپوش: اين مهم نيست، اون بلدي كه قرار بود شماها رو به كربلا برسونه زده به چاك. (ميخندد)
جوان: خودمون اين حدس رو زده بوديم. هر چه پول بخواي براي يه مقدار آب بهت ميدهم.
سرخپوش: بهت نميياد اينقدر ساده باشي جوون.
جوان: در عوض آب چي از من ميخواهي؟! آخه تو چه خصومتي با ما داري؟!
سرخپوش: جونتو!! محبان حسينبنعلي دشمنان ابدي منن. تو ميدوني من كيام؟! از روزي كه بچههاي حسين با تشنگيشون خار و ذليلم كردن، تصميم گرفتم تا قيامت از محبانش انتقام بگيرم...
در قسمتهاي پاياني پيرمرد و خانواده در حال اجراي تعزيه هستند و رزمندهاي به دنبال آنها ميآيد و راه كربلا را نشان ميدهد...
سهشنبه 17 اسفند 1389 - 13:44