كتاب
اكرم اماني
اسب خونينيال (نمايشنامه)
عبدالرضا حياتي
كتابهاي سيمرغ وابسته به انتشارات اميركبير، 1389
شابك: 1-1290-00-964-978
قيمت: 1000 تومان
«اسب خونين يال» بيست و دومين نمايشنامه از سري مجموعه كتابهاي روايت ديگر ميباشد كه نويسنده آن را در هفت واقعه به نگارش درآورده است.
واقعه اول مربوط به گفتوگوي بين هاشم و مادرش درباره كره اسب سفيد است:
مادر: اين قدري كه تو اين كره اسب رو تر و خشك ميكني به خودت نميرسي.
هاشم: خدمت به اسب شده تمام خوشي من.
مادر: آره قبول دارم كه اين كره اسب با كره اسبهاي ديگر فرق ميكند، منم خيلي دوستش دارم.
هاشم: مادر مردم رو نديدي، همه مثل پروانه دورش ميچرخن، بيشتر از من بهش احترام ميذارن.
مادر: هاي؟! نكنه به اون كرهاسب حسوديت ميشه؟!
هاشم: چي ميگي مادر؟! هر وقت نگاش ميكنم، انگاري كه ذوالجناح آقا رو ديده باشم. بغضم ميتركه...
واقعه دوم مربوط به ديالوگهاي بين حاج باباخان و كدخدا ميباشد كه براي تصاحب كره اسب هاشم به ده برگشته است:
حاج باباخان: خيلي خوب، پس گوشا تو خوب باز كن كه يه حرف رو دو بار نزنم، اون كره اسب سفيد چشم دخترم رو گرفته، ميدوني كه اين دختر چقدر برام عزيزه.
كدخدا: متأسفم... اما هاشم اين كره اسب رو از جبهه با خودش آورده. اون يه كره اسب اصيل عربيه، كسي كه اين كرهاسب رو بهشت هديه كرده گفته از نسل ذوالجناحه.
حاج باباخان: اين مزخرفات چيه كه ميگي كدخدا؟! تو عمري ازت گذشته. نسل ذوالجناح؟!!
كدخدا: مهم نيست كه تو باور كني يا نكني اما هاشم سرش بره، اون رو از دست نميده.
حاج باباخان: من تا حالا هر چه خواستم به چنگ آوردم اين بار هم موفق ميشم كدخدا...
در واقعه سوم كدخدا پيش هاشم ميآيد و ماجرا را براي او تعريف ميكند ولي هاشم زير بار نميرود و منتظر است تا جواب حاج باباخان را بدهد...
در واقعه چهارم نيز دختر از حاج باباخان ميخواهد كه از اين كار منصرف شود و به پدرش ميگويد كه ديگر اسب را نميخواهد زيرا اين اسب براي مردم اين روستا محترم و مقدس است...
در واقعه پنجم هاشم لباس جنگ خود را بر تن كرده و منتظر آمدن آدمهاي حاج باباخان ميشود آنها وارد ميشوند و چون نميتوانند كرهاسب را بگيرند هاشم را ميكشند و فرار ميكنند...
در دو واقعه آخر حاجباباخان تصميم ميگيرد خودش شخصاً براي گرفتن اسب اقدام كند و سعي در كشتن حيوان دارد...
حاج باباخان: غلط نكنم اسب با پاي خودش اومده تو دام.
مرد دوم: شايد... شايد اومده از ما انتقام بگيره.
حاج باباخان: آخه حيوون، اون يه اسب مثل اسباي ديگه، چطوري ميتونه از تو غول بيشاخ و دم انتقام بگيره؟!
مرد اول: باباخان، خود كره اسبه، داره به در حياط سم ميكوبه، اون اومده سراغ ما.
حاج باباخان: خفه شو الدنگ برين سراغش، افراد بيشتري باهاتون ببرين، اگر نتونستين بگيرينش، نذارين زنده از دستتون بره، با يه تير خلاصش كنين...
دوشنبه 18 بهمن 1389 - 11:53