كتاب
اكرم اماني
پروانهاي كه سوخت (روايتي داستاني از زندگي شهيد سيدمجتبي نواب صفوي)
سارا عرفاني
انتشارات سوره مهر
چاپ اول، 1388، 2500 نسخه
شابك: 7-579-506-964-978
پروانهاي كه سوخت چهارمين كتاب از سري كتابهاي قهرمانان انقلاب است كه به زندگي شهيد نواب صفوي ميپردازد. نويسنده فصل اول كتاب را با خاطرات تولد و دوران كودكي شهيد نواب صفوي آغاز كرده و از تيزهوشي و درايت آن شهيد خاطراتي را نقل كرده است كه در بخشي از آن اين چنين آمده است؛ وقتي مدير مدرسه سيدمجتبي را براي پيشاهنگي انتخاب كرده بود تا وقتي شاه به مدرسه ميآيد دستهگلي را به او تقديم كند و سيدمجتبي كه از اين قضيه ناراحت بود با خودش فكر كرد و نقشهاي كشيد: «... كمي بعد چند ماشين از راه رسيدند و در حياط مدرسه توقف كردند. مأموري به طرف يكي از ماشينها دويد در را باز كرد و خبردار ايستاد. شاه از ماشين پياده شد نگاهي به دور و بر انداخت و به طرف بچهها رفت از جلو صفها رد ميشد و به چهره دانشآموزان نگاه ميكرد. سيدمجتبي با ابرواني درهم، دستهگل بزرگي را در دست گرفته بود.
وقتي شاه از مقابل صفها عبور كرد و روي سكو ايستاد، آقاي مدير با سر به سيدمجتبي اشاره كرد. سيدمجتبي، دسته گل بزرگ را در دستش جابهجا كرد و چند قدم جلو رفت لحظهاي به چشمهاي شاه نگاه كرد و ناگهان دسته گل را به صورتش پرت كرد.
دستهگل به سر شاه خورد و كلاهش روي زمين افتاد. مأموران با عجله جلو دويدند و دور شاه را گرفتند شاه از شدت عصبانيت دندانهايش را روي هم فشار ميداد. كلاهش را از دست يكي از مأموران گرفت و با عجله به طرف ماشين خود رفت. چند پاسبان هم دور آقاي مدير را گرفتند او را سوار ماشين نظامي كردند و با خود بردند. اما سيدمجتبي خوشحال بود كه آن دسته گل بزرگ را به شاه تقديم نكرده است.»
نويسنده در فصل دوم اشاراتي درباره خصوصيات و تلاشهايي كه شهيد نواب صفوي براي احقاق حق مردم و كارگران كه توسط انگليسيها پايمال ميشد ميكرد و اينكه چه ماجراها و حوادثي روي داد كه منجر به تشكيل گروه فدائيان اسلام شد و همچنين اشارهاي به منحرف شدن احمد كسروي و نقشه ترور او به دست گروه فدائيان اسلام داشته كه در ذيل به قسمتي از آن اشاره شده است:
«... ساعت هفت، جمعيت زيادي در سالن جمع شده بود و منتظر آمدن كسروي بودند. او از راه رسيد و مقابل همه روي صندلي نشست خواست حرفهايش را شروع كند كه سيدمجتبي از جايش بلند شد سلام كرد و با صداي بلند گفت: «من به عقايد و حرفهاي شما اعتراض دارم. اومدهام اينجا تا با هم بحث كنيم و حقيقت روشن بشه.»
كسروي، عينكش را به چشم زد و نگاهي به سر تا پاي سيدمجتبي انداخت. مقابل خود، جواني را با عبا و عمامه ميديد و مطمئن بود كه اين جوان نميتواند خطري براي او ايجاد كند. لبخند زد و گفت: «بفرماييد»
سيدمجتبي گفت: «از يك مسئله ساده شروع ميكنم. چرا شما ميگيد نبايد به مردهها احترام گذاشت؟ آيا پيامبر (ص) كه فرستاده خدا بوده و اماماني كه در تمام طول زندگيشون راهنماي مردم بودند محترم نيستند؟ آيا مردمي كه از ته دل به ايشون عشق ميورزن، حق ندارن مدفن اين بزرگواران رو كه محل نزول فرشتگان رحمت خداست زيارت كنن؟»
كسروي گفت: «خود من چند سال در حوزه علميه درس خواندم و بعد بيرون اومدم. شما طلبههاي جوان فقط احساساتي هستيد. مگه قرآن نخوندهاي كه ميفرمايد: «لا تكرموا امواتكم؟»
سيدمجتبي، از جملهاي كه كسروي گفت، تعجب كرد با سرعت قرآن كوچكي را كه در جيبش بود، بيرون آورد به طرف كسروي گرفت و گفت: «من بيشتر قرآن رو حفظم. اين چيزي كه گفتيد، كجاي قرآنه؟ به من بديد! ما چنين آيهاي تو قرآن نداريم.»
كسروي كه فكر نميكرد سيدمجتبي تا اين حد به قرآن مسلط باشد، نگاهي به جمعيت انداخت و گفت: «شوخي كردم ميخواستم تو رو امتحان كنم.»
اما براي سؤال سيدمجتبي جوابي پيدا نكرد».
مؤلف در ادامه به فعاليتها و اقدامات گروه فدائيان اسلام ميپردازد.
در فصل سوم نويسنده به ملاقاتي كه شهيد نواب با شاه داشتند اشاره ميكنند و اينكه در اين ملاقات شهيد نواب هرگز به شاه تعظيم نكرد و باعث خشم درباريان شد و در دربار بود كه با روحاني ديگري به نام نواب احتشام صفوي آشنا شدند.
در ادامه فصل مؤلف به مراسم خواستگاري و ازدواج شهيد نواب ميپردازد، در قسمتي از اين فصل ميخوانيم: «... سيدمجتبي، سيب را چهار قاچ كرد بشقاب را به طرف نواب احتشام گرفت و گفت: «بفرماييد.» نواب احتشام، يك قاچ سيب برداشت و تشكر كرد. سيدمجتبي، بشقاب را روي ميز گذاشت، پرسيد: «داماد شما چه ويژگيهايي بايد داشته باشد؟»
تقوا، پرهيزگاري، شجاعت، اصالت و همونطور كه گفتم از نسل دختر پيامبر باشه اينا معيارهاي منه.
وضع مادياش بايد در چه سطحي باشه؟
براي كسي كه اين صفات رو داشته باشد ديگه ماديات مطرح نيست.
سيدمجتبي، لبخند محوي زد و گفت: «البته من سيد هستم. انشاءالله تقوا رو هم سعي ميكنم داشته باشم؛ ولي از مال دنيا چيزي ندارم. آيا امكان داره نسبتي رو كه حضرت علي با حضرت محمد داشتند من با شما پيدا كنم؟»
نواب احتشام بدون لحظهاي درنگ گفت: «با كمال افتخار!»
همين؟
بله، همين!
برق خوشحالي در چشمهاي نواب احتشام ميدرخشيد. مدتي بود كه انتظار چنين درخواستي را ميكشيد و دوست داشت دخترش با مردي مبارز و بزرگ از فرزندان زهرا ازدواج كند.»
در فصل بعدي به سخنرانيهاي پي در پي كه در مكانهاي مختلف توسط شهيد نواب صورت ميگرفت اشاره شده و اينكه حكومت به دنبال دستگيري شهيد نواب بود و بعد به تقلب در انتخابات مجلس و ترور هژير توسط حسين امامي يكي از فدائيان اسلام، سپس باطل كردن انتخابات مجلس شوراي ملي و رفتن شهيد نواب به يكي از روستاهاي طالقان و اقداماتي كه در آن روستاها در طول مدت اقامتش انجام داد، صحبت شده است. در فصل پنجم نويسنده به ترور رزمآرا توسط فدائيان اسلام و روي كار آمدن دولت مصدق و اختلافات به وجود آمده بين مليگراها و فدائيان اسلام اشاره ميكند. در بخشي از اين فصل درباره ملاقات حسن امامي با نواب صفوي چنين ميخوانيم:
«حسن امامي چاي را سر كشيد و استكان را روي زمين گذاشت و كيفش را باز كرد از داخل آن يك پاكت بزرگ بيرون آورد و جلو سيدمجتبي گذاشت. سيدمجتبي پرسيد: اين چيه؟
امامي گفت: اعلي حضرت همايوني لطف كردهاند و صدهزار تومن براي شا فرستادهاند تا خرج فدائيان و خودتون بشه.
ابروهاي سيدمجتبي در هم رفت. با عصبانيت، پاكت را به طرف امامي هل داد و گفت: واقعاً فكر كردهايد من به چنين چيزي احتياج دارم؟
امامي با آرامش گفت: اشتباه نكنيد آقاي نواب! اعلي حضرت تصميم گرفتهاند براي تجليل از مقام فضل و كمال شما، نيابت توليت آستان قدس رضوي رو به شما تفويض كنند، و شما اين اختيار رو داريد كه درآمد اونجا رو با نظر خودتون صرف مسائل شرعي كنيد. در عين حال از حمايت كامل اعليحضرت هم برخوردار هستيد مشروط بر اينكه در كارهاي سياسي مملكت، دخالتي نداشته باشيد.
سيدمجتبي كه چهرهاش از شدت ناراحتي سرخ شده بود سرش را تكان داد و در حالي كه سعي ميكرد عصبانيتش را مهار كند گفت: پسر عمو! چيزي رو كه بهتون ميگم، وظيفه داريد عيناً به گوش شاه برسونيد. بهش بگيد كه تو ميخواي من رو با دادن پست و مقام و پول فريب بدي و خودت آزادانه هر كاري كه دوست داري با دين خدا و مملكت انجام بدي؟!»
در ادامه نويسنده از سفر سيدمجتبي به بيتالمقدس به خاطر همايش فلسطين سخن ميگويد.
فصل ششم به پيمان ننگين سنتو اختصاص دارد و مخالفت گروه فدائيان اسلام و اينكه در اين راه تنها بودند و از حمايتهاي گروههاي ديگر خبري نبود وقتي گروه فدائيان اسلام خواستند براي لغو اين پيمان علا را ترور كنند ناموفق بودند و بعد از دستگيري ذوالقدر، بختيار بهانهاي پيدا كرد و گروه فدائيان اسلام از جمله نواب صفوي را دستگير و حكم اعدام همه را صادر كردند.
در فصل آخر به لحظههاي شهادت شهيد نواب صفوي و يارانش اشاره شده است كه در بخشي از آن ميخوانيم:
«... به ما فرصت بديد تا دو ركعت نماز بخونيم.
اشكالي نداره.
سيد مجتبي سلام نماز را كه داد، رو كرد به بختيار و گفت: كمي آب ميخوايم براي غسل.
بختيار چند لحظه فكر كرد، لبخند زد و گفت: باشه، براتون ميآريم.
چند دقيقه بعد، سربازها، سطلهاي پر از آب را آوردند و جلو آمدند روي زمين گذاشتند. سيدمجتبي دستش را در آب فرو كرد و گفت: اين آب كه سرده!
بختيار گفت: همينم براتون زياده. مجبور نيستيد غسل كنيد فقط داريد وقت ما را تلف ميكنيد.
سيدمجتبي گفت: اشتباه ميكني با اين آب سرد رنگ ما ميپره و شماها فكر ميكنيد ما ترسيدهايم اما اشكالي نداره خدا ميدونه كه ما هر لحظه اشتياقمون براي شهادت زيادتر ميشه...
... سربازها هر يك از آنها را با طناب به يك ستون بستند. سيدمجتبي رو كرد به سه دوست ديگرش و گفت: به زودي به ديدار دوستمون امامي عزيز ميريم با هم اذان بگيد كه اينا فكر نكنن ما ترسيدهايم. همه با هم شروع كردند به اذان گفتن صداي محكم و بلند اذان آنها در فضاي پادگان پيچيد.
سربازها جلو آمدند به صف ايستادند. وقتي اذان تمام شد به دستور فرمانده، به طرفشان تيراندازي كردند.
سحرگاه يكشنبه، 27 دي 1334، شهر در خواب بود و هنوز كسي نميدانست كه چهار پروانه عاشق، در شعلههاي آتش شمع محبوب ديرين خود سوختهاند.
چهارشنبه 8 مهر 1388 - 14:24