فرهنگي و هنري
نيما نوربخش
نقد فيلم «مرد حصيري» ساخته نيل لابوت به مناسبت نمايش در سينماهاي تهران
فيلم «مرد حصيري» راجع به ادوارد ماس (نيكلاس كيج) پليس كاليفرنيايي است كه در پي حادثهاي غمانگيزي كه پيش چشمان او روي ميدهد، تصميم ميگيرد مدتي از كار كنارهگيري كند. او به درخواست همسر سابقش ويلو، عازم جزيره مرموز سامرسيزل ميشود تا درباره مفقود شدن روئن، دختر ويلو، تحقيق كند. ناگهان خود را در جامعه بستهاي مييابد كه در آن، ارزش مردان فقط به خاطر تواناييشان در انجام كارهاي فيزيكي و البته توليدمثل است. خواهر سامرسيزل كه كلامش قانون است جزيره را در كنترل دارد. ادوارد به سرنخهاي نگرانكنندهاي ميرسد كه گوياي بلايي هستند كه قرار است سر دخترك بيايد. روئن هنوز زنده است ولي ظاهراً اين وضع چندان به طول نخواهد انجاميد در اين شرايط ويلو به ادوارد ميگويد كه روئن در واقع دختر اوست و...
فيلم «مرد حصيري» (2006) بازسازي فيلم ديگري به همين نام به كارگرداني رابينهاردي در سال 1973 است. وقتي داستان فيلم جديد را از نظر ميگذرانيم و آن را با فيلم قديم مقايسه ميكنيم به ضعفهايي در فيلمنامه نسخه جديد برميخوريم كه به فيلم ضربات جبرانناپذيري وارد كردهاند.
در نسخه 1973، ضد قهرمانهاي فيلم، گروهي كافرند كه در مقابل اعتقادات مسيحي واكنشهاي شديدي نشان ميدهند ولي از آنجايي كه اعتقادات كافرانه آنها توجيه ميشد جاي سئوالي باقي نميماند و از طرف تماشاگر قابل پذيرش بود. اما در فيلم جديد كافران بدل به فرقهاي زنمحور شدهاند كه اصولاً معلوم نيست چه زمينههاي فكري دارند بنابراين چون مسئله زن سالاري آنها شكافته و توجيه نميشود در نتيجه ما هم اين گروه را باور نميكنيم و آنها گروهي تخيلي و غيرواقعي به نظر ميآيند كه اين با زمينه واقعگراي فيلم همخواني ندارد.
البته نيللابوت سعي كرده فيلمنامه نسخه قديمي فيلم (نوشته آنتوني شافر) را امروزي كند. او از بخشهاي مهمي از ديالوگها و ساختار نسخه اصلي استفاده كرده است اما اين افاقه نميكند و نسخه جديد آن فضاي مخوف و تأثيرگذار نسخه اصلي را ندارد. جزيرهاي كه داستان در آن ميگذرد بيش از آنكه رازآميز و مخوف باشد به كارناوالي شبيه شده كه افرادي عجيب و غريب با لباسهايي مضحك در آن حضور دارند.
تحقيقات ادوارد در جزيره هم جذابيتي ندارد چرا كه بيش از آنكه به روايت كمك كند بيشتر ابهامآميز و كسلكننده شده است. مثل صحنهاي كه زنبورها در جريان تحقيقات ادوارد به او حمله ميكنند و بعد در كمال تعجب اهالي جزيره او را از مرگ نجات ميدهند در حالي كه به نظر ميرسد كه آنها از مرگ ادوارد راضي ميباشند ولي اين صحنه نجات دادن ادوارد جز اينكه تماشاگر را بيشتر گيج كند تأثير ديگري ندارد تا اينكه در انتهاي فيلم دليل، نجات دادن او را ميفهميم كه بسيار دير است.
قسمت اعظم سكانسهاي فيلم تا پيش از انتهاي فيلم كه گره داستان باز ميشود و معلوم ميشود كه همه نقشها براي قربانيكردن ادوارد بوده است بيجهت داستان را پيچيده و گنگ كردهاند. اين پيچيدگيها در داستان فيلم اگر مربوط به معمايي پيچيده و به دقت طراحي شده بود به گونهاي كه در پايان فيلم تماشاگر با حل معمايي روبهرو بود كه كدهايي از حل شدن اين معما را در طول فيلم ديده بود آنگاه با فيلم بهتري روبهرو بوديم ولي در فيلم وقتي معلوم ميشود مسئله دزديدن دختربچه دروغي بيش نيست صحنههاي پيش از آن به جاي آنكه بدل به محل كشف و لذت تماشاگر از پازل معماي فيلم شوند. به نظر بيهوده ميآيند و تماشاگر احساس ميكند در تمام طول فيلم سرش كلاه رفته و نوعي روايت بيهوده و پوچ را از نظر گذرانيده است.
در نقطه مقابل روايت كلي فيلم كه ضعيف است پايان غافلگيركننده فيلم قرار دارد كه قهرمان و ستاره فيلم (نيكلاس كيج) در آن بر خلاف اكثر فيلمهاي هاليوودي كشته ميشود كه پاياني خوب و متفاوت است ولي تنها يك پايان خوب و غافلگيركننده (كه در نسخه اوليه فيلم هم هست) نميتواند فيلم را نجات دهد.
نكاتي هم در فيلم هست كه كارگردان خواسته از اين نكات براي جذابتر كردن داستان كمك بگيرد ولي برعكس اين نكات بدل به نقطه ضعف روايت شدهاند. مثلاً از اواسط فيلم ميفهميم كه دختربچه گمشده، فرزند نيكلاس كيج است اما اين مسئله نه تنها هيچ گرهاي از مشكل ابهام و سردرگمي روايت نميگشايد بلكه بيشتر تماشاگر را گيج و سردرگم ميكند. شايد تنها سود اين قضيه توجيه تلاش فراوان ادوارد براي پيدا كردن دختربچه باشد وگرنه در روايت كلي اثر نقش مفيدي ندارد.
يا مسئله عذاب وجدان ادوارد را در اول فيلم به ياد بياوريم. اين عذاب وجدان اوايل فيلم بايد در ادامه، در ساختار روايي فيلم مورد استفاده بهينه قرار ميگرفت و به سرانجام درخوري ميرسيد ولي اينگونه نشده است و تنها كاربرد اين عذاب وجدان مرخصي رفتن ادوارد و انگيزه رفتن او به جزيره سامرسيزل است كه اين دمدستيترين نوع استفاده از صحنههاي اوليه فيلم و سكانس مهم تصادف و سوختن دختربچه و مادرش در اتومبيل است. از سويي ديگر شباهت دختر بچهاي كه در آتش ميسوزد با دختر بچهاي كه جزيره گمشده هم يك شباهت بيمعناست كه هيچ استفاده و توجيه دراماتيك درستي ندارد و تنها بر گنگي روايت ميافزايد.
در اين ميان بازيگر خوب و بزرگي چون نيكلاس كيج هم نميتواند معجزه كند و روايت و ساختار ضعيف فيلم را نجات دهد اين نشان ميدهد كه يك بازي خوب چقدر بستگي به فيلمنامه خوب و كارگرداني تأثيرگذار دارد؛ وگرنه تواناييهاي بازيگر خوبي چون نيكلاس كيج هم در يك روايتپردازي مغشوش و كارگرداني غيرقابل قبول، هدر ميرود.
سهشنبه 25 تير 1387 - 15:42