كشكول
فاطمه امامي
روزي چند تا لاكپشت تصميم ميگيرند به پيك نيك بروند آنها وسايل مورد نيازشان را برداشته و آمادهي رفتن شدند، يك ماه، دوماه، سه ماه، همينطور رفتند تا لينكه بالاخره بعد از سه سال به جنگلي رسيدند و بعد از كمي استراحت وسايلشان را پهن كردند؛ لاك پشت مادر همينطور كه در حال آماده كردن وسايل بود متوجه شد كه در بازكن را باخود نياورده است و با صدايي بلند گفت: اي واي در بازكن را نياورديم حالا چيكار كنيم؟ لاكپشت پدر نگاهي به لاكپشت مادركرد وبعد هر دو به فرزندشان نگاه كردند و گفتند: بهتر است تو برگردي و دربازكن را بياوري چون بدون آن نميتوانيم كنسروها را باز كنيم، بچه لاك پشت گفت: واي نه يعني اين همه راه را بايد برگردم نه، تا من بيايم شما همه خوراكيها را ميخوريد، من نمي روم. پدر و مادر قول دادندكه تا او برگردد دست به چيزي نزنند و چيزي نخورند.
بچه لاكپشت قبول كرد كه برگردد و در باز كن را بياورد، يكسال، دوسال، سه سال گذشت ولي او نيامد لاكپشت مادر گفت: بهتر است يك ساندويچي درست كنم و بخوريم، لاكپشت پدر گفت: نه ما قول داديم و بايد صبر كنيم تا فرزندمان برگردد. سه سال ديگر هم گذشت و بچه لاكپشت نيامد، آنها احساس گشنگي شديدي كردند و تصميم گرفتند تا فرزندشان ميآيد يك ساندويچ بخورند.
همينكه خواستند شروع به خوردن بكنند صدايي از پشب بوته ها آمدكه گفت: ديدي! ديدي! مي خواستيد جرزني كنيد! من ميدونستم شما طاقت نميآوريد و زير قولتان ميزنيد خوب شد به خانه نرفتم!!!!
شنبه 19 آبان 1386 - 16:38