پاي منبر معرفت
عليرضا قرائي
پيروزي شكوهمندانه انقلاب اسلامي، مرهون مجاهدتها و تلاشهاي مردان و زناني است كه با تحمل و سختي فراوان، شگفتيساز تاريخ شدند و حضرت امام خميني(ره) با هنرمندي تمام توانست امواج خروشان انقلابي مردم را هدايت و بر صخرههاي سنگين رژيم شاهنشاهي بكوبد و بساط ظلم و ستم را برچيند.
اكنون ذيل آرامشي كه در ايران اسلامي گسترش دارد، مريدان آن پير فرزانه مجال دارند تا خاطرات آن روزهاي سخت را براي تمامي نسلها خاطره كنند تا بدانيم و بدانند كه براي اين انقلاب بهايي گران پرداخته شده است.
احمد قديريان: در تظاهرات سال 1357 در ايستگاههاي صلواتي با پخش نان شيرمال و خرما از مردم پذيرايي ميكرديم. روز قبل از تظاهرات به چند نانوايي سفارش نان ميداديم و بيشتر از مغازههاي حاج حسن معيني در ميدان مولوي تهيه ميكرديم. اين بستهها را در صندوق عقب ماشينهايي كه در طول خيابان آزادي پارك كرده بوديم جاسازي كرده و از همان جا تقسيم ميكرديم. از تعدادي منازل سرراه هم شلنگ آب ميگرفتيم براي رفع تشنگي مردم.
علي جنتي: در اواخر ديماه يا اوايل بهمن ماه 57 ما به اتفاق جمعي از برادران در سوريه، اعم از دوستان ايراني و تعدادي از برادران عراقي مقيم سوريه كه نسبت به انقلاب علاقهمند بودند تصميم گرفتيم سفارت شاهنشاهي را در دمشق اشغال كنيم. از قبل شناسايي لازم را انجام داديم و اعضاي سفارت را هم كم و بيش ميشناختيم. ما اين فرموده امام(ره) كه بايد در ايران جمهوري اسلامي تشكيل شود را به منزله وعده قطعي تلقي ميكرديم و پيش از اقدام براي اشغال سفارت تابلوي كوچكي با عنوان «سفارت جمهوري اسلامي در دمشق» تهيه كرديم تا آن را در سردر سفارت قرار دهيم. اين طور به نظر ميآمد كه آنها انتظار چنين اشغالي را داشتند، زيرا كاملاً مضطرب و لرزان بودند. همين كه وارد اتاق سركنسول وقت به نام آقاي كاشاني شديم ايشان با خوشرويي اعلام آمادگي كرد و گفت: «ما هم مثل شما هستيم و در اختيار شما هستيم.» يكايك اتاقها را گشتيم. يكي از اتاقها متعلق به نماينده ساواك بود كه متواري شده بود. طبقه دوم مكان سفير بود كه يكي از سران ساواك در تهران بود و حدود هشت ماه بود كه در سوريه سفير شده بود. وي حدود 65 سال سن داشت. وقتي وارد اتاقش شديم، كاملاً روحيهاش را باخته بود. دوستان از اينكه فردي را با اين سن و سال كتك بزنند اجتناب كردند. به وي اولتيماتوم داديم كه ظرف چند ساعت آينده بايد آنجا را ترك كند.
مقامات سوريه از قضيه اطلاع پيدا كردند. پليس در اطراف سفارت مستقر شده بود و دوستان ما با آنها صحبت كردند و آنها را توجيه نمودند.
چون ما با سوريه روابط خيلي خوب و نزديكي داشتيم و روابط سوريه و شاه خيلي خوب نبود، لذا آنها هيچ عكسالعملي درباره اين اشغال نشان ندادند و بدين ترتيب دوستان ما تا پيروزي انقلاب در سفارت ماندند.
طاهره سجادي: شب اول محرم حدود ساعت نه شب، صداهاي زيادي از بيرون ميآمد؛ صداي مردم و شليك تير. ما فكر ميكرديم كه مردم دارند به طرف زندان ميآيند و ميخواهند درها را باز كنند كه به آنها تيراندازي كنند. نميدانستيم كه مردم روي پشتبامها هستند و الله اكبر ميگويند و سرخي گلولههايي كه ما ميبينيم تيرهايي است كه بيهدف به طرف پشتبامها شليك ميشود. همه از تصور كشتار مردم ميلرزيدند. يكي دوتا از دخترها، آن شب حالشان بههم خورد. روز بعد پاسبان زندان به ما گفت حكومت نظامي اعلام كردهاند و عدهاي كه نميدانستند به خيابانها آمده بودند و سربازان به آنها تيراندازي كرده و تعداد زيادي، بهخصوص در سرچشمه كشته شدهاند.
او تعريف كرد ساعت 4 صبح وقتي به طرف زندان قصر ميآمد، كاميونهاي باري را ديده كه زخميها و كشتهها را روي همديگر داخل كاميونها ميريختهاند. برخي مجروحين خودشان را زير ماشينها كشيده بودند كه محفوظ بمانند اما آنها توجهي به زنده يا مرده بودن آنها نميكردند. بعد هم ماشينهاي آب پاش خيابانها را ميشستند تا از خون پاك شود. ابتكار عجيب و جالب رفتن مردم به پشت بامها و سردادن شعارهاي انقلابي رژيم را بيچاره كرده بود.
مرتضي الويري: وقتي زمان بازگشت امام (ره) به وطن فرا رسيد، حضرت امام تعيين كردند قصد دارند در بهشت زهرا سخنراني كنند و مسئوليت صوتي آن جا به ما واگذار شد. براي اين تدارك فني عظيم نياز به بيسيم داشتيم كه يكي از دوستان كه بهخاطر مذهبي بودن از صدا و سيما اخراج شده بود، از طريق همكاران سابقش چند دستگاه بيسيم به دست ما رساند. مهندسي انقلابي به نام مهندس حيدري و تعدادي از بچه مسلمانهايي كه در راديو و تلويزيون ملي ايران كار ميكردند هم با جمع دوستان ما همكاري ميكردند و در دادن پوشش صوتي بهشت زهرا نقش اساسي داشتند. ما در وضعيتي امكانات صوتي و برقي بهشت زهرا را براي سخنراني امام مهيا ميكرديم كه زمين بهشت زهرا گل و شل بود و همهمان چكمههايي بلند به پا داشتيم و به تمام سر و رويمان گل پاشيده شده بود. وقتي دو روز قبل از سخنراني، آقايان بهشتي و مطهري به ما سرزدند ما را كه با آن سر و وضع ديدند، بسيار رفتار محبتآميزي نشان دادند كه خستگي از تن ما رفت.
علي اكبر ناطق نوري: 1- در خيابان وليعصر و اميريه مردم تمام خيابانها را آب و جارو كرده و گل چيده بودند. اطراف راه آهن را مردم خيلي زيبا تزئين كرده بودند. واقعاً اگر بگويم بعضي از جوانان از فرودگاه تا بهشتزهرا دستشان به دستگيره ماشين امام بود و فرياد ميكشيدند حقيقت دارد. نزديكي بهشت زهرا از طريق بيسيم سوال كرديم، خبر دادند كه اوضاع خوب است بياييد جلو، ماشين ميتواند عبور كند. انتظامات كميته استقبال هفتاد هزار نيروي انتظامي سازماندهي كرده بود. ماشين اما از در شرقي و رسمي وارد بهشت زهرا شد. اين همه نيرو كه كميته استقبال سازماندهي كرده بود به كار نيامد. اصلاً ماشيني در كار نبود. كوهي از آدم بود كه همديگر را هل ميدادند.
در نتيجه فشار جمعيت ماشين امام(ره) خراب شده بود. استارت نميخورد، جوش آورده بود. يك وقت ديديم كه يك هليكوپتر آمد و نزديك ما نشست. فاصله ماشين امام تا هليكوپتر حدود صدمتر بود. شايد يك ساعت و نيم طول كشيد كه با هل دادن ماشين حامل امام، به نزديك هليكوپتر رسيد. علت آن هم، اين بود كه پشت سريها به جلو هل ميدادند و جلوييها هم به عقب. در نتيجه ماشين جاي اولش بود. آقاي محمدرضا طالقاني از كشتيگيران خوب، در اين موقع آن جا بود. او خيلي كمك كرد تا از اين مخمصه نجات پيدا كرديم. نكته جالب اين بود كه من روي بليزر بودم و پروانه هليكوپتر هم كار ميكرد.
هيچ حواسم نبود كه ممكن است هليكوپتر سرم را ببرد. به هرحال ماشين امام كنار هليكوپتر واقع شد. آقاي رفيقدوست در را كه باز كرد در اثر ضربهاي كه خورد بيهوش شد. او را بردند. من پريدم داخل هليكوپتر، دست امام(ره) را گرفتم و از پشت فرمان همين طوري امام(ره) را كشيدم به داخل هليكوپتر. آقاي محمدرضا طالقاني هم سوار شد. جمعيت هم ريختند تا سوار شوند كه نگذاشتيم. خلبان سرگرد سيدين از نيروي هوايي بود. نه ما او را ميشناختيم نه او ما را ميشناخت، ولي چون هليكوپتر جزو برنامه بود به او اطمينان داشتيم. هليكوپتر ميخواست بپرد، اما مردم به آن آويزان شده بودند. خلبان گفت: ممكن است هليكوپتر منفجر شود نميتوانم بپرم. خلاصه با زحمت هليكوپتر پريد و بعد از اينكه آمديم روي آسمان نميدانستيم چكار كنيم و برنامهاي هم نداشتيم. خلبان دوري بالاي جايگاه سخنراني زد و گفت: خيلي شلوغ است، نميشود بنشينيم. ميشود به مدرسه رفاه برويم؟ گفتم: امام (ره) از فرانسه به خاطر شهداي 17 شهريور اينجا را انتخاب كرده، حالا تو ميگويي نميتوانم بنشينم. برويم رفاه، چارهاي ديگر نيست بايد بنشيني. چند بار دور زد و مردم هم نگاه ميكردند و نميدانستند كه چه كسي داخل هليكوپتر است.
2- پس از سخنراني مردم هجوم آوردند. هر كدامشان عباي امام را ميگرفتند و به سمت خودشان ميكشيدند. عمامه امام از سرش افتاد. در اين لحظات حساس از بس كه مردم را هل ميدادم مچهاي دستم از كار افتاد. مأيوسانه فرياد ميكشيدم رها كنيد، امام(ره) را كشتيد. كار از دست همه خارج شده بود. يك وقت ديدم امام(ره) به جايگاه بازگشت و خودم را به جايگاه رساندم. ديدم امام(ره) نشسته و در اثر خستگي عبايش را روي سرش كشيده و بيحال سرش را به طرف پايين برده. يك آمبولانس سمت جايگاه واقع شد. گفتم: آمبولانس را بياوريد دم جايگاه. عقب آمبولانس سمت جايگاه واقع شد. احمد آقا دست امام(ره) را گرفت و سوار آمبولانس شدند. سريع بغل راننده نشستم و گفتم: برو. گفت: كجا؟ گفتم از بهشت زهرا برو بيرون. راننده كمك ماشين را زد و از پستي بلندي سنگهاي قبر ماشين حركت ميكرد و آژير ميكشيد و من از بلندگوي آمبولانس ميگفتم: برويد كنار حال يكي از علما به هم خورده بايد او را به بيمارستان برسانيم. اگر ميفهميدند امام داخل آمبولانس است مانع حركت آن ميشدند. بدنه ماشين از بس كه به نردهها و سنگها خورده بود، له شده بود. به هر ترتيب با آمبولانس خود را به هليكوپتر رسانديم. جمعيت مجدداً به ما هجوم آورد. ولي با زحمت توانستيم امام(ره) را سوار هليكوپتر كنيم. در حين حركت گفتيم كجا برويم و احمدآقا گفت برويم جماران. اما آنجا هليكوپتر نميتوانست بنشيند. خلبان برگشت و با يك شوقي گفت آقا برويم نيروي هوايي. گفتم: ميخواهي ما را داخل لانه زنبور ببري؟ يكدفعه به ذهنم رسيد صبح كه آمدم ماشين را نزديك بيمارستان امام خميني پارك كردم. به خلبان گفتم: ميتواني بيمارستان هزار تخت خواب بروي؟ گفت: هرجا بگويي پايين ميروم.
هليكوپتر در محوطه بيمارستان نشست. با صداي هليكوپتر، تمام پزشكها و پرستارها بيرون دويدند تا ببينند چه اتفاقي افتاده. من سريعاً درخواست آمبولانس كردم. پزشكي به نام دكتر صديقي ماشين پژويش را آورد نزديك هليكوپتر. تا در هليكوپتر را باز كرديم. پرستارها و پزشكان امام(ره) را ديدند و همه فرياد كشيدند و هجوم آوردند. خانمي دست امام را گرفته بود و ميكشيد و گريه ميكرد. با زحمت خانم را جدا كرديم. امام و احمد آقا و آقاي طالقاني سوار شدند و ماشين حركت كرد. من خودم را روي سقف پرت كردم و ماشين تند ميرفت، گفتم آقا اين قدر تند نرويد. احمدآقا فكر ميكرد جا ماندهام ... پس از مدتي رسيديم به بنبستي كه صبح ماشينم را پارك كرده بودم و در خيابانهاي تهران راه افتاديم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام (ره) بودند. امام(ره) فرمود: برويم منزل آقاي كشاورز؛ داماد آقاي پسنديده. آدرس منزل ايشان را نداشتيم. فقط احمدآقا ميدانست كه در جاده قديم شميران و خيابان انديشه زندگي ميكنند. بالاخره پرسان پرسان رفتيم منزل آقاي كشاورز. در منزل را زديم. پيرزني در را باز كرد كه وقتي امام(ره) را ديد باورش نميشد خواب ميبيند يا بيدار است.
وارد منزل شديم. امام(ره) داخل آشپرخانه رفت و جوياي احوال تمام فاميلها شد. ما نماز ظهر و عصر را با ايشان به جماعت خوانديم. پس از سرو غذا، امام (ره) فرمود يك عبايي براي من پيدا كنيد، من رفتم جماران، منزل آقاي امام جماراني و سه عبا گرفتم؛ براي خودم، احمدآقا و امام (ره). جالب اينجاست كه همه آقايان علما و اعضاي كميته استقبال امام(ره) را گم كرده بودند. ساواك هم رد ما را گم كرده بود، لذا احمدآقا به كميته استقبال تلفن زد و از خوف اينكه ممكن است تلفن در كنترل ساواك باشد به حسين آقا گفته بود ما منزل كسي هستيم كه در بهشت زهرا بغل دست تو ايستاده بود. احمدآقا، آقاي كشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسينآقا ديده بود. سه ربعي نگذشته بود كه آقاي پسنديده هم آمد. شب مرحوم عراقي و ديگر آقايان هم آمدند و امام را به مدرسه رفاه بردند.
علي دانش منفرد: يكي از زيباترين و جالبترين صحنههاي انقلاب، تشكيل دولت موقت بود؛ در حالي كه هنوز حكومت و نخستوزيري از لحاظ بينالمللي در اختيار نظام شاهنشاهي بود، امام خميني(ره) مهندس بازرگان را به عنوان رئيس دولت موقت انتخاب فرموده و دستور تشكيل دولت را صادر كردند. ايشان به مهندس بازرگان تأكيد كردند كه شما را به عنوان رهبر نهضت آزادي به اين سمت منصوب نكردم، بلكه به جهت سوابق انقلابي و ديانت شما و به عنوان شخص خودتان، اين سمت را به شما واگذار ميكنم. در روز 16 بهمن مراسم تفويض نخستوزيري به مهندس بازرگان، با كمال سادگي در حضور نمايندگان رسانهها در مدرسه علوي انجام شد. سپس كلاس را در محل كميته استقبال( مدرسه رفاه) به عنوان دفتر نخست وزيري براي ايشان در نظر گرفتيم و آقاي مهندس بازرگان كار خود را آغاز كرد. پشت در كلاس با خط زيبا و درشت با ماژيك روي كاغذي نوشتيم اتاق نخست وزير.
رجبعلي طاهري: شب 21 بهمن ماه 1357 ما در شيراز كاملاً مهيا شديم تا با برپايي تظاهرات و درگيري با ارتش ضربه آخر خود را به رژيم وارد كنيم. صبح 22 بهمن تمام مردم انقلابي شيراز به دعوت از كميته هماهنگي به شاهچراغ عليهالسلام آمده بودند و در صفهاي منظم متشكل شده و صحن شاهچراغ به صورت يك پادگان نظامي درآمده بود. ابتدا آقايان رسول قائد شرفي و مهندس رضا كاشاني مردم را آماده كرد. شعار «تهران جنگ است،خاموشي ننگ است» سرميدادند. در همان شرايط من سخناني در مورد وضعيت انقلاب ايراد كردم و پس از پايان سخنراني به مردم گفته شد كه بايد به سوي كلانتري 3 حركت كرده و آنجا را خلع سلاح كنيم، چون اين سلاحها متعلق به مردم و انقلاب است. هنوز صحبت من خاتمه نيافته بود كه سيل جمعيت با سرعت و هيجان به سوي كلانتري حركت كرد و در مدت زمان كوتاهي علاوه بر سلاح كلانتري به طرف شهرباني به راه افتادند. راهپيمايي به دويدن تبديل شده بود. كلانتريهاي شهر يكي از پس ديگري خلع سلاح شدند و فقط با دادن چندين زخمي و بدون شهيد، مقاومت تمامي نيروهاي مخالف درهم شكسته شد، اما هنگام رسيدن به شهرباني با مقاومت بيشتري مواجه شديم. بعضي از علماي شيراز براي احتراز از كشته شدن مردم، مخالف حمله و اشغال شهرباني بودند، ولي سلاحهايي را كه از قبل تهيه شده بود حاضر كرديم و نيروهاي آموزش ديده خود را هم به ميدان فراخوانديم و پس از چندين ساعت درگيري در ساعت 4 بعدازظهر شهرباني شيراز سقوط كرد.
سيدمحمود عليزاده طباطبايي: قرار شد بچههاي همافر روز 19 بهمن، كفنپوشان در كميته استقبال حاضر شوند. موضوع كاملاً محرمانه مانده بود. بچهها يكي يكي پيدا شدند. بعضي با لباس نظامي و گروهي هم كه از شهرستانها آمده بودند، لباس نظاميشان داخل ساك دستي بود كه در منازل اطراف، لباس نظامي پوشيدند. به يكباره بچهها همچون يك واحد نظامي منظم آماده شدند. هنوز هيچ گونه هماهنگي به عمل نيامده بود. بعد از آماده شدن بچهها، موضوع را با اطرافيان امام (ره) در ميان گذاشتيم. گفتند امام(ره) امروز ملاقات ندارند. نااميد نشديم، اصرار كرديم و پذيرفتند كه موضوع به حضرت امام (ره) مطرح گردد. مطمئن بوديم كه حسين زمان مهربانتر از آن است كه حرگونهها را نااميد برگرداند. همين طور هم شد. امام(ره) پاسخ مثبت دادند. رژه آنچنان با ابهت و انضباط برگزار شد كه هيچ واحد نظامي آموزش ديدهاي قادر به تكرار آن نيست. با وجودي كه بچهها عمدتاً از پرسنل فني بودند و آموزشهاي نظامي مختصري در اوايل خدمت ديده بودند، اما عشق به امام شور و هيجان خارج از وصفي به آنها داده بود. از خبرنگاران و عكاسان خواستيم عكس نگيرند، چون افشاي آن، بچهها را با خطر مرگ حتمي مواجه ميكرد. فقط يكي از عكاسان اجازه يافت از پشت سر از رژه عكس بگيرد. رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران، انجام رژه را تكذيب و عكس را مونتاژ قلمداد كرد. اما امام(ره) حضور غيورمردان نيروي هوايي را تأييد كرد و گفت واقعيت دارد.
جواد منصوري: زمزمه حمله آمريكاييها، بمباران هوايي، حركت تانكها و نفربرها، كوبيدن ساختمانها و كشتار وسيع هر لحظه گسترش مييافت. اما با وجود اين شايعات، مردم خيابانها را ترك نكردند. با حضور موثر مردم در خيابانها توطئه طراحي شده حكومت نظامي خنثي شد و عملاً اعلاميه تهديدآميز و برنامه كشتار مردم و حمله به مدرسه رفاه و اقامتگاه امام و ساير اقدامات درنظر گرفته شده، بيثمر و غيرممكن شد. مرحوم شهيد مهدي عراقي نقل كرده است كه مرحوم آيت الله طالقاني پس از انتشار اعلاميه و دستور حضرت امام(ره) براي آمدن مردم به خيابانها، تلفني با امام تماس گرفت و گفت: نظاميان قصد دارند قتل عام و كشتار بزرگي به راه بيندازند، لذا صلاح نيست مردم در خيابانها باشند و اصرار داشت كه معظم له تصميم خود را عوض كند. اما ايشان فرمودند: اين دستور و حكم است، بايد اجرا شود. آيت الله طالقاني از عواقب مسئله اظهار نگراني كرد. امام(ره) فرمود: اگر امام زمان(عج) دستور دهد باز هم شما مخالفيد. آيت الله طالقاني با شنيدن اين جمله ناگهان صحبت خود را قطع و سكوت ميكند. بعد از تاريك شدن هوا حمله مردم به پادگانها، كلانتريها، مراكز پليس و ارتش شروع شد و به تدريج يكي پس از ديگري به دست مردم افتاد. مردم با تصرف مراكز نظامي و انتظامي، هرچه سلاح و وسايل ديگر بود با خود بردند و حتي پروندهها را به خيابانها آورده و به آتش كشيدند.
حسين فدايي: صبح روز 22 بهمن ديديم نوبت نگهبانها عوض نشد. ساعت 9 صبح شد، بازهم خبري نشد و با توجه به خبرهاي شكسته و بستهاي كه در روز قبل به دستمان رسيده بود حدس ميزديم اتفاق بزرگي روي داده است. در بند زندان بسته بود. چند ضربه به آن زديم، ولي كسي در را باز نكرد. با ميله پارتل در بند را شكستيم و الله اكبر گويان وارد اتاقهاي ديگر شديم. هيچ خبري نبود. به زير هشت (اداره داخل زندان) رفتيم. از افسر نگهبان هم خبري نبود. از اين لحظه به بعد بيرون زدند. من و آقاي عسگري به تمام اتاقها سر كشيديم تا كسي خواب نمانده باشد. بعد وسايلمان را برداشته و در حالي كه يك جفت دمپايي به پا داشتيم از داخل زندان بيرون رفته وارد محوطه شديم. ناگهان ماشين رئيس زندان را كه شيشه جلوي ماشينش شكسته بود و به طرف ما ميآمد ديديم. سرهنگ خندان (رئيس زندان) جلوي ما نگه داشت و چون آدم بد ذاتي نبود با وي سلام و عليك كرديم. فهميديم كه قصد فرار داشته، ولي مردم در مقابل زندان جلوي او را ميگيرند و او به ناچار به زندان برميگردد. ساعت حدود 11 به او گفتيم: جناب سرهنگ، شما نيز همراه ما بيرون بياييد. ولي وي امتناع كرد و گفت: هنوز بناي خدمت دارم و ميمانم. او به تنهايي وارد زندان شد در حاليكه يك دست به جيب داشت. دوستم گفت: او ميخواهد خودش را بكشد.
پس از كلي اين طرف و آن طرف رفتن، به در كوچكي رسيديم. از لاي در به بيرون سرك كشيديم، ديديم يك عده با لباس نيروي هوايي و اسلحه به دوش وسط خيابان قدم ميزنند. مردم هم آنجا اجتماع كرده بودند. وقتي ما را ديدند به اتفاق گفتند: برادرها! بياييد بيرون. فهميدم كه انقلاب به ساعت نهايي پيروزي نزديك شده است.
فضلالله محلاتي: عصر ما تصميم گرفتيم كه برويم راديو و تلويزيون را تصرف كنيم. آنجا هم زد و خورد بود و بهخصوص در جام جم خيلي استقامت ميكردند، چون راديو را اگر كسي بگيرد كار ديگر تمام است. من چهار نفر مسلح برداشتم و رفتم براي تصرف ايستگاه راديو در بيسيم؛ نزديك چهارراه سيدخندان. تا نزديكيهاي چهارراه قصر توانستيم برويم. همه جا تيراندازي بود نميگذاشتند كه وارد ايستگاه بي سيم شويم. يك مهندس كه من حالا اسمش يادم نيست با ما در تماس بود و ميگفت اگر خودتان را برسانيد داخل راديو من دستگاه را راه مياندازم. نيم ساعتي رفتيم توي دفتر مركزي اعتصابات و از آنجا دوباره تلفن زديم به آن مهندس. گفت كه من در را باز ميگذارم تا ماشينتان دم در معطل نشود. شما برويد دم پل، از آنجا با سرعت بياييد داخل. همين كار را كرديم و رفتيم. حتي گلوله اي به ماشين ما اصابت نكرد و رفتيم داخل محوطه ايستگاه راديو. يك ساعتي طول كشيد تا دستگاه را راه انداخت. ساعت پنج و ربع بعدازظهر بود. من يك نوار قرآن برده بودم با يك نوار سرود خميني اي امام، يك سرود كه آن موقع ميخواندند و پيامي از امام(ره) كه مردم از خودشان دفاع كنند دستورالعمل آن روز بود.
راديو را روشن كرديم و گفتيم:بسم الله الرحمن الرحيم. اين صداي انقلاب اسلامي ايران است. مردم با شنيدن اين مطلب خيلي غوغا كرده بودند. يك مقدار صحبت كرديم و پيام امام را خوانديم و نوار را گذاشتيم. ساعت شش و ربع تلفن كردند و گفتند كه جام جم گرفته شد. ما هم سوار ماشين شديم رفتيم جام جم.
چهارشنبه 9 آبان 1386 - 11:18