پاي منبر معرفت
عليرضا قرائي
اين نوشته شمهاي در شناساندن شمايل و خصال پيامبر اسلام صليالله عليه و آله است كه امسال و هر سال گراميداشت وجود شريف و بيهمتاي اوست كه بيش از هر انساني چهره تاريخ و تمدن و فرهنگ را دگرگون كرده است. اين قول اغلب مورخان و اسلام شناسان غربي است و از سرتحقيق و نه شيفتگي.
محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم، از طايفه قريش از قبيله عدنان، از احضار اسماعيل فرزند ابراهيم خليل، پيامبر عربي و مبعوث بر جهانيان مكني به ابوالقاسم و القاب ديگرش احمد، مصطفي و حبيب الله در مكه زاده و در يتيمي بزرگ شد. مادرش بنت وهب در 6 سالگي او درگذشت و جدش عبدالمطلب كفيل او شد. در 8 سالگي او عبدالمطلب هم درگذشت و عمويش ابوطالب عهدهدار سرپرستي او شد. دلير و بلند همت و راستگو و نيكخواه و خردمند بود. قومش او را امين ناميده بودند. در 25 سالگي با خديجه كه از زنان ثروتمند و هم قبيله او و 15 سال از او بزرگتر بود پيوند ازدواج برقرار ساخت. هر سال يك ماه را به خلوت و عبادت در غار حرا در نزديكي مكه ميگذراند. چون به 43 سالگي رسيد در رمضان سال 13 پيش از هجرت خداوند توسط جبرئيل با فروفرستادن نخستين سوره قرآن، به او وحي فرستاد و بدينسان به پيامبري مبعوث شد. ابتدا دعوتش را پنهاني آغاز كرد و مردم را به توحيد و ترك خرافات جاهليت فراخواند. قريش در برابر او به مبارزه برخاستند. 13 سال بعد حضرت با جمعي از يارانش پنهاني از مكه به مدينه هجرت كرد و در آنجا مسجدي بنا نهاد. مشركان قريش همچنان به مخالفت خود و جلوگيري از گسترش اسلام افزودند. سپس آيات اذن جهاد نازل شد. غزوات ميان سپاه اسلام و دشمنان رخ داد كه در اكثر اين جنگها پيروزي از آن مسلمانان بود (جز در غزوه احد). در سال ششم هجرت حضرت پيكهايي به سوي خسروپرويز و قيصر روم و نجاشي و ديگران فرستاد و ايشان را به اسلام دعوت كرد. در سال هشتم مسلمانان مكه را فتح كردند و مشركان شكست نهايي خوردند و در سال دهم ؟ گروه گروه به قبول اسلام از در تسليم درآمدند.
در همان سال حجهالوداع انجام شد و حضرت محمد صليالله عليه و آله در 12 ربيع الاول يا 28 صفر سال 11 هجري به رفيق اعلي پيوست.
مجموعه وحي به نام قرآن در زمان حيات ايشان به نحو كامل در چندين نسخه و توسط هزاران تن حفظ شده بود و بدون افزون يا كاست همين قرآن است كه امروزه در دست داريم.
رسول خدا صليالله عليه و آله به روايت حضرت علي عليهالسلام
رسول خدا وقتي به منزل ميرفت وقت خود را به 3 بخش تقسيم ميكرد؛ بخشي را براي عبادت خدا و بخشي را براي به سر بردن با اهل بيت و بخشي را به خود اختصاص ميداد و قسمتي از بخش مربوط به خود را به كارهاي عامه مردم صرف ميفرمود.
در خارج از منزل با مردم انس ميگرفت، بزرگ هر قومي را احترام ميكرد، همواره از حال مردم ميپرسيد، در همه امور ميانه رو بود، هر عمل نيكي را تحسين و تقويت و هر عملي زشتي را تقبيح مينمود.
رسول الله(ص) هيچ نشست و برخاستي نميكرد مگر با ذكر خدا، از صدرنشيني نهي ميفرمود و در مجالس هر جا كه خالي بود مينشست و طوري رفتار ميكرد كه احدي از همنشينان احساس نميكرد كه از ديگران در نزد او محترمتر است.
مجلس حلم و راستي و امانت بود و در آن صداها بلند نميشد و نواميس و احترامات مردم هتك نميگرديد. در ميان همنشينان خوشرو و نرمخو بود. نفس خود را از 3 چيز پرهيز ميداد: مجادله، پرحرفي و گفتن حرفهاي خارج از موضوع. نسبت به مردم نيز از 3 چيز پرهيز ميكرد: احدي را مذمت و سرزنش نميكرد، لغزش و عيبهايشان را جستوجو نمينمود و هيچ وقت حرف نميزد مگر در جايي كه اميد ثواب در آن ميداشت. آن حضرت دنيا را خانه قرار نميديد و تعلق خاطري به دنيا نداشت تا جايي كه حتي پردهاي با نقش و نگار را بر در خانهاش تحمل نكرد و از همسرش خواست تا آن را بردارد تا مبادا با ديدن آن تعلق خاطري به دنيا پيدا كند. در شجاعت و راستگويي و وفاداري به عهد از همگان برتر بود و قبل از او و بعد از او من هرگز كسي را مثل او نديدم.
رسول خدا صليالله عليه و آله به روايت امام حسن عليهالسلام
پيامبر خدا كه بر او درود باد بزرگوار و در ديدهها بزرگ بود. چهرهاش درخششي همچون ماه تمام داشت. قامتش از معتدل بلندتر و از بلند بالايان كوتاهتر بود. موهايش نسبتاً صاف بود و به طور معمول آن را جمع ميفرمود و اگر آويخته رها ميكرد، از لاله گوشش فروتر نبود. رنگ چهرهاش گلگون و پيشانياش گشاده و فراخ بود. ابروانش كماني و كشيده و پرپشت بود بدون آن كه به يكديگر پيوسته باشد. بيني او كشيده و قلمي بود. ريش آن حضرت انبوه و گونههايش نرم و بدون برجستگي، دهانش به نسبت بزرگ و دندانهايش زيبا و درخشان بود و در يك سطح قرار داشت.
پيكرش ورزيده اما همه اندامش معتدل و شكم و سينهاش فراخ و مفاصل استخوانبندي او درشت بود. گام برداشتن او همراه با فروتني بود، نگاهش متواضعانه بود و برزمين بيشتر مينگريست تا بر آسمان. وقتي غضب ميفرمود، روي مبارك را ميگرداند و چشمها را ميبست و وقتي ميخنديد خندهاش تبسمي شيرين بود.
رسول خدا بسيار كم حرف بود و جز در مواقع ضرورت تكلم نميفرمود. نعمت در نظرش بزرگ جلوه مينمود اگر چه ناچيز هم ميبود. دنيا و ناملايمات آن هرگز او را به خشم درنميآورد مگر وقتي حقي پايمال ميشد.
پيامبر خدا صليالله عليه و آله به روايت امام محمد غزالي
رسول خدا سخيترين مردم بود. از آنچه خدا روزياش ميكرد بيش از آذوقه يك سال از خرما و جوي كه در دسترس بود براي خود ذخيره نميكرد و بقيه را در راه خدا صرف ميكرد و از غذاي ذخيره يكسالهاش هم ايثار ميفرمود. با اينكه دشمنان زيادي داشت، ولي تنها و بدون نگهبان رفت و آمد ميكرد. خويشاوندان را صله رحم ميكرد، با فقرا مينشست و با مساكين همغذا ميشد. هرگز مسكيني را براي تهيدستي يا مرضش تحقير نميكرد واز هيچ سلطاني بهخاطر سلطنتش نميترسيد.
پيامبر صليالله عليه و آْله به روايت ابوالحتري
از جمله خلق و خوي آن حضرت آن بود كه به هركس ميرسيد ابتدا سلام ميكرد و هركه درباره حاجتي حرف ميزد، با او ميايستاد تا اين كه كار او را بسامان ميكرد. به هركسي كه وارد ميشد احترام ميكرد و زيراندازي كه در اختيار داشت را به او تعارف ميكرد و اگر او نميپذيرفت اصرار ميورزيد تا او بپذيرد. كسي با او صميمي نميشد مگر اينكه تصور ميكرد از همه كس نزد آن حضرت گراميتر است، به گونهاي كه آن حضرت تمام توجهش به همنشين بود.
اصحابش را براي احترام و دلجويي به كنيه صدا ميزد. اگر گاهي خشمگين ميشد زودتر از همه آرام و خشنود ميگشت و مهربانتر از همه مردم به مردم بود.
نمونههايي از فضايل و سيره فردي و اجتماعي رسول خدا صليالله عليه و آْله
احترام به ارزشهاي اخلاقي
در سال نهم هجرت هنگامي كه قبيله سركش طي بر اثر حمله سپاه اسلام شكست خوردند، عدي بن حاتم كه از سرشناسان اين قبيله بود به شام گريخت، ولي خواهر او كه سفانه نام داشت به اسارت سپاه اسلام درآمد. روزي رسول خدا از آن اسيران ديدن ميكرد، سفانه از موقعيت استفاده كرد و گفت: اي محمد، پدرم حاتم طائي از دنيا رفت و نگهبان و سرپرستم (عدي) فرار كرد. اگر صلاح بداني مرا آزاد كن. همانا پدرم اسيران را آزاد ميكرد، جانيان را ميكشت، از حريم مردم دفاع مينمود، مردم را طعام ميداد و كسي نبود كه حاجت پيش او آورد و نااميد برگردد.
پيامبر اكرم فرمود: اي دختر! اين ويژگيهايي كه برشمردي از صفات مومنين راستين است. آنگاه او را به پاس احترامي كه پدرش به ارزشهاي اخلاقي مينمود آزاد ساخت. لباس نو پوشانيد و هزينه سفر به شام را در اختيارش گذاشت و او را همراه افراد مورد اطمينان به شام نزد برادرش رهسپار كرد.
تواضع
پيامبر صليالله عليه و آله سخت متواضع بود. به عيادت بيماران ميرفت، تشييع جنازه ميفرمود، دعوت بردگان را اجابت ميكرد. اصحاب آن حضرت چون ميدانستند ناراحت ميشود براي او از جا بلند نميشدند. وقتي از كنار كودكان عبور ميكرد به آنها سلام ميداد. ميان اصحاب چنان با الفت مينشست كه اگر شخص نامناسبي ميآمد ميدانست پيامبر كدام فرد است. مردي را خدمت آن حضرت آوردند. وي از هيبت آن بزرگوار برخود ميلرزيد. فرمود: بر خود آسان بگير. من پادشاه نيستم، بلكه پسر زني از قريشم كه گوشت خوك ميخورد. چون با مردم مينشست اگر آنها راجع به آخرت صحبت ميكردند با آنها همراهي ميكرد و اگر درباره خوردني يا نوشيدني گفتوگو ميكردند هم صحبت آنها ميشد و اگر درباره دنيا سخن ميگفتند از باب مدارا و تواضع با آنها همسخن ميشد. گاهي در محضر آن حضرت شعر ميخواندند و چيزهايي از كارهاي جاهليت ذكر ميكردند و ميخنديدند و چون ميخنديدند پيامبر لبخندي ميزد و غير از كار حرام آنها، از چيزي جلوگيري نميكرد.
آراستهترين مردم روزگار خود
نظافت و آراستگي در نزد رسول خدا اهميت بسزايي داشت، ايشان اغلب لباس سفيد و پاكيزه ميپوشيد و مسلمانان را به پوشيدن آن سفارش ميكرد. ژوليدگي را ناخوش ميداشت و بر نماياندن نعمتهاي الهي تأكيد ميورزيد. چنان كه روزي مسلماني با لباس نامرتب و ژوليده به محضر پيامبر آمد، به او فرمود: آيا ثروت نداري، او گفت: چرا، خداوند همه گونه ثروتي را به من داده است. پيامبر فرمود: اگر داراي ثروت هستي بايد اثر آن در تو ديده شود.
شوخ طبعي
آن حضرت پيرزني از قبيله اشجع را ديد. فرمود: پيرزن داخل بهشت نخواهد شد. زن نشست و شروع به گريه كرد. بلال بن رياح گفت: چرا گريه ميكني؟ گفت: رسول خدا فرمودند پيرزنان داخل بهشت نخواهند شد. بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله، شما چنين فرمودهايد؟ فرمود: آري، سياهان هم به بهشت نخواهند رفت. بلال هم با آن زن شروع به گريه كرد. عباس عموي آن حضرت آن دو را ديد و سبب گريهشان را پرسيد و گفتند: رسول خدا چنين فرمود. عباس محضر حضرت آمد و جريان را پرسيد. فرمود: آري حتي پيرمردان هم به بهشت نميروند. عباس نيز مانند آن دو شروع به ناله و شيون كرد. آنگاه حضرت آن سه نفر را به حضور طلبيد. قلوبشان را آرام كرد و فرمود: خداوند پيرزنان و پيرمردان و سياهان را در بهترين شكل و قيافه و همه در حالي كه جوان و نورانياند به بهشت ميبرد.
حفظ حريم عدالت
در فتح مكه، زني از قبيله بني مخزوم مرتكب سرقت شد و خويشاوندانش اجراي مجازات را ننگ خانواده اشرافي خود ميدانستند و به همين دليل درصدد برآمدند كه جلوي مجازات او را بگيرند، اما حضرت رسول صليالله عليه و آله نپذيرفت و فرمود: اقوام و ملل پيشين، بدين سبب كه در اجراي قانون و عدالت، تبعيض روا ميداشتند دچار سقوط و انقراض شدند. قسم به خدايي كه جانم در قبضه قدرت اوست در اجراي عدل درباره هيچ كس ستمي نميكنم اگر چه مجرم از نزديكترين خويشاوندان خودم باشد.
قصاص زيباي عكاشه
انس بن مالك گويد كه خدمت رسول خدا رسيدم، بر حصيري خفته بود. وقتي مرا ديد گفت: بدان كه اجل من نزديك شده است و هيچ چيز به من دوستتر از مرگ و از ديدار خداي سبحان نيست. آن گاه فرمود: بلال را بگوي تا همه ياران مرا فرا بخواند. بلال آواز داد و ياران همه در مسجد رسول خدا حاضر شدند.
ساعتي بعد، رسول خدا سر از در حجره بيرون كرد؛ روي او چون ماه شب چهارده و تن و جان او ضعيف و چون شمع تاونده. دو تن از ياران برخاستند وبازوي او را گرفتند و به محراب آوردند. رسول خدا گفت: اي ياران، آيا من در حق و در اداي وحي و ابلاغ پيامهاي خدا به شما هيچ تقصير كردم؟
گفتند: تن و جان ما فداي تو باد! هيچ تقصير نكردي.
گفت: مهربان رسولي بودم بر شما؟
ياران همه گريستند و گفتند: بلي، يا رسول الله.
گفت: هيچ ميدانيد كه شما را براي چه خواندم؟
گفتند: نه، يا رسول الله.
گفت: من از شما حاجتي دارم.
گفتند: تن و جان ما فداي تو باد، آن حاجت چيست؟
گفت: حاجتم آن است كه هر كه از شما بر من حقي داريد امروز قصاص كنيد و به فردا وانگذاريد كه مرا طاقت داد قيامت نيست.
خروش از ياران برآمد، گفتند: معاذالله
ديگر بار رسول خدا سخن خود را تكرار كرد.
عكاشه بن محصن اسدي برخاست و گفت: يا رسول الله، من بر تو حقي دارم، به تازيانهاي كه در فلان جنگ بر من زدي و اكنون ميخواهم قصاص كنم.
رسول صليالله عليه و آله گفت: برويد تازيانه را از حجره بياوريد.
عكاشه چون تازيانه به دست گرفت، گفت: يا رسول الله، اين تازيانه آني نيست كه مرا با آن زدي، من همان تازيانه را ميخواهم.
رسول گفت: آن تازيانه در حجره فاطمه است.
كسي به در حجره فاطمه رفت.
فاطمه گفت: تازيانه را براي چي ميخواهي؟
گفت: عكاشه ميخواهد با آن باباي تو را بزند.
فاطمه با پريشاني گفت: الله الله! باباي من؟
حسن و حسين بيرون دويدند و خويشتن را پيش عكاشه انداختند و زاري كردند و گفتند: يا عكاشه، بر تن و جان ضعيف باباي ما رحم كن كه وي بسي ناتوان است.
رسول خدا ايشان را خاموش كرد.
عكاشه گفت: آنگه كه مرا زدي، دوش من برهنه بود و من بر پاي بودم.
رسول خدا بر پاي خواست و ردا از دوش برداشت. خروش از ميان ياران بر آمد. چون رسول ردا از دوش افكند عكاشه تازيانه بر زمين انداخت. رسول را در برگرفت و هاي هاي گريست و گفت: يا رسولالله، هرگز آن روز مباد و آن دل مباد و آن دست مباد كه انگشتي بر تن عزيز تو زند! صد هزار جان چو جان من فداي يك تار موي تو باد! مراد من اين بود كه پوست من به پوست عزيز تو رسد، چرا كه از تو شنيدم كه گفتي هركس كه پوست او پوست رسول خدا را لمس كند زبانه دوزخ به او نرسد.
رسول گفت: مراد تو برآمد، احسن الله جزاك!
و سپس ياران را بدرود گفت و رفت.
چهارشنبه 2 آبان 1386 - 13:14