گفتگو
محمد عبدالهادي
گفتوگو با علي ناصري فرمانده آزاده روزهاي دفاع مقدس
اشاره:
علي ناصري، فرمانده گردان در سالهاي دفاع مقدس و از آزادگان سرافراز ميهن ماست. نزديك به 5 سال در اسارت رژيم بعثي عراق به سر برده و جانباز 40% است. وي پس از آزادي در مسئوليتهاي مختلفي قرار گرفت: مسئول اطلاعاتعمليات لشكر هفت وليعصر(عج)، جانشين مركز اطلاعاتعمليات قرارگاه كربلا، فرمانده تيپ 6 امام حسن عسگري(ع)، جانشين قرارگاه نصر، و بالاخره چندي پيش در تيرماه سال 85 بازنشست شد. همزمان با انتشار خاطراتش از سوي حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي به ديدار «دوست ديرين خود» حجتالاسلام و المسلمين دكتر خاموشي رئيس سازمان تبليغات اسلامي آمده بود. از كتابش ميپرسيم، ميگويد: «سيدقاسم حسيني از نويسندههاي بسيار خوب اهل بوشهر است كه از طرف آقاي سرهنگي به من معرفي شد و نشستيم و نزديك 70 نوار كاست از خاطرات مرا ضبط كرد. حاصلش كتابي شد 500 صفحهاي كه انشاءالله تحت عنوان "پنهان زير باران" بزودي منتشر خواهد شد.» با وي گفتوگويي خواندني از حال و هواي پرشور روزهاي حماسه و ايثار انجام دادهايم كه شما عزيزان را به خواندنش فراميخوانيم:
قريب 18 سال از پايان جنگ ميگذرد. بعد از اين دوران طولاني چه احساسي راجع به جنگ داريد؟
سردار سرلشگر شهيد حاج علي هاشمي كه در اواخر جنگ در سال تيرماه 68 در حمله عراق به جزاير مجنون مفقود شده و به شهادت رسيدند، مكرر ميگفتند كه سعي كنيد در جنگ سستي نكنيد، قدر ايام جنگ را بدانيد. يك روز جنگ تمام ميشود و شما حسرت روزهاي جنگ را خواهيد خورد. الان چندين سال از جنگ ميگذرد. حقيقتاً، نه اينكه خود جنگ چيز خوبي باشد. جنگ، فراقها و خرابيها و هدر دادن اموال مردم و دولت، خلاصه خيلي از چيزها... جانبازي و قطع عضو و شهادتها و ويرانيها به دنبال دارد. خب اينها با طبيعت انسان سازگاري ندارد و بشر دوست ندارد كه اينطور باشد. ولي از آنجا كه در مكتب و دين ما، بحث دفاع مطرح است و دفاع واجب و عزتبخش است و به هر صورت مردمي كه ميخواهند مستقل و عزيز باشند و خدا دوستشان داشته باشد در موقع دفاع بايد حضور داشته و از همه چيزشان بگذرند. اين رابطهاي است كه جنگ با مسائل ديني ما دارد. انسان در سختيها بيشتر به طرف خدا ميآيد. هرچه بيشتر به طرف خدا ميآيد و خداييتر ميشود، در رابطهها، اخلاقش و رفتارش تأثير ميگذارد. در هر صورت اينها چيزهايي است كه وقتي زمان ميگذرد آدم حسرتشان را ميخورد. ما حقيقتاً حسرت آن ايام جنگ را ميخوريم. احساس ميكنم روزهاي جنگ يك نسيم بهشتي بود. به خاطر اينكه رابطهها خالصانه بود، رابطه با خدا بود، انس با قرآن، انس با خدا، انس با اهل بيت و اصلاً انس با گمنامي بود. از اين بابت كه از لحاظ معنوي و آن بچههايي كه آن موقع با ما همدم بودند ما باهاشان همدم بوديم حسرتشان را ميخورم؛ بهخصوص كه من الان در كردستان هستم و از آن مناطق جنگي گذر ميكنم اگر تنها باشم گريه ميكنم. ولي از اينكه خاتمه اين جنگ باعث شد يك سرافرازي براي مملكتان به ارمغان بياورد و بعد از آن هم الحمدلله كشور دوران بازسازي را دارد ميگذراند. مردم ما حتي مردمي كه اصلاً صبغه ديني ندارند به ايراني بودنشان افتخار ميكنند عرق ملي دارند ايران را دوست دارند. اگر آن فراز تاريخي جنگ را برايشان بگوييم آنها هم افتخار و احساس غرور ميكنند و ميگويند واقعاً ما قبول داريم كه ايرانيها و جوانهاي ايراني در آن دوران خوب عمل كردند.
چرا كساني كه در دوره جنگ بودند، آنقدر خوب بودند، آنهمه همديگر را دوست داشتند و آنقدر همدلي بينشان وجود داشت ولي الان اين شائبه پيش آمده كه ديگر آن صداقتها نيست. ديگر آن لذتي كه آدمها از همدلي و همدمي با هم ميبردند وجود ندارد. فكر ميكنيد علتش چيست؟ آيا فقط موضوع جنگ بود كه اينها را اينجور با همديگر پيوسته كرده بود و آيا الان كشور ما در موضعي حساستر از دوره جنگ نيست؟ آن دوران دوراني بود كه ما از مرزهاي سرزمينمان دفاع ميكرديم و الان از فرهنگ سرزمينمان داريم دفاع ميكنيم. چه چيزي باعث ميشود كه الان آن پيوستگي را بين مردم و جوانانمان احساس نكنيم؟
علتهاي مختلفي دارد. اول اينكه عمري از انقلاب نگذشته بود و شور انقلابي هنوز در مردم حاكمه بود. مردم علاقهمند بودند كه آرمانهاي انقلابشان بيشتر تحقق پيدا كند. علت دوم به نظر من نفس گرم امام بود. خيلي مهم بود. من در جنگ بودم، محيط اسارت را هم پنج سال تجربه كردم. من با اطمينان خدمتتان بگويم اين از بابت وجود نفس الهي، خلوص و تاثيرگذاري امام روي تك تك دلهاي اين جوانها و اين مردم ايران بود. امام حتي روي دشمن هم تاثيرگذار بودند و دشمن را هم منقلب ميكردند. من خاطراتي دارم كه انشاءالله در قالب كتابي يك هفته ديگر منتشر خواهد شد به نام «پنهان زير باران». سعي كردم از دوران اول زندگيم تا اول جنگ بعد از اسارت تا زمان آزاديم را نقل كنم. در خاطراتم شواهدي را ذكر كردهام كه چگونه امام حتي روي دشمن هم تاثيرگذار بودند. اگر عمر تمام بچهها هم در كنج زندان طي ميشد نسبت به حقانيت امام هيچوقت ترديد به خودشان راه نميدادند و اين عدم ترديد خيلي باعث قوت قلب بود. كسي كه نسبت به امامش ترديد ندارد چه زماني كه جنگ بگويد و چه زماني كه صلح بگويد چه زماني كه بگويد برويد جلو و چه زماني كه بگويد توقف كنيد، برايش فرقي ندارد و اطاعت ميكند. خلاصه اينكه مردم و جوانهاي ما ميديدند كه امام و نظام اسلامي در يك مظلوميت به سر ميبرد و خود اين مظلوميت نظام، مظلوميت امام، جمعشدن همه عليه امام و ... هم عامل ديگري بود. حس وطنپرستي ايرانيها نيز عامل ديگري بود. اينهايي كه تاريخ را مطالعه ميكنند ميگويند كه ايرانيها در خاكشان سخت ميجنگند و تاريخ هم اين را ثابت كرده است. دشمن آمده بود در خاك ما و با احساسات و غرور يك ملت بازي شده بود. ديگر يك تهراني، يك خوزستاني و... وقتي كه ميفهمد دشمن خرمشهر يا چند استانش را به اشغال درآورده احساس غيرت ميكند. اين هم عاملي ديگري است.
امروز خيليها خودشان دنبال مسئوليت ميروند، آن موقع مسئوليت دنبال بچهها بود. افرادي بودند كه التماسشان ميكرديم «بيا مسئوليت بگير» مسئوليت نميگرفتند. خيليها الان دنبال اين هستند كه مشهور بشوند. خيليها آن موقع دنبال اين بودند كه گمنام بمانند. چرا؟ بخاطر اينكه خلوص نيت داشتند. اعتقاد داشتند كه خداوند كوچكترين عمل هر انساني را ثبت و ضبط ميكند. وقتي كه انسان به اين مرحله برسد ديگر لزومي ندارد آنقدر براي خودش تبليغات بكند و واسطه بفرستد. به هر صورت آن موقع اين عوامل بود و حقيقتاً خود فراموش شده بود و خدا جايگزين شده بود. خدا يعني مظهر زيبايي، مظهر خوبي، مظهر صفا، صميميت و محبت. وقتي كه خود كمرنگ شد و خدا پررنگ شد قطعاً رابطهها هم رابطههاي الهي ميشود. صميمي ميشود. ديگر يك ترك، يك آذري، يك بلوچستاني، مشهدي، كرماني همه و همه اصلاً به همديگر بگويند: «آقا! من خواهر خوبي دارم ميخواهم او را به ازدواج شما درآورم.» در جبهه بچهها آنقدر به همديگر اعتماد داشتند كه فاميل شدند و با همديگر وصلت پيدا كردند.
شما در آن مقاومت سي و چند روزه خرمشهر در خوزستان حضور داشتيد؟
من ديپلم خودم را خردادماه 59 در يكي از دبيرستانهاي اهواز گرفتم. بعد گفتند بايد بروي سه ماه دورههاي كارآموزي در بانك ببيني. چون داشتم استخدام بانك ميشدم. سه ماه كارآموزيم درست 31 شهريور تمام شد قرار شد استخدام بانك بشوم يا بروم حوزه علميه. به هر صورت اينطوري مردد بودم كه جنگ شروع شد. يك ماه آمديم در بسيج محلهمان و بعد از يك ماه هم رفتيم در سپاه پذيرش شديم. در سپاه اهواز يك دوره 15 روزه ديديم. اولين روزي كه اعزام شديم به جبهه 15/8/59 بود البته چند روز قبلش هم رفتيم طرف جبهه فارسيات و دوبار اعزام شديم ولي بعد از اينكه عضو سپاه شدم در 15/8/59 رفتيم سوسنگرد. يك شب در سوسنگرد بوديم فردا برگشتيم حميديه و ديگر در حميديه ماندگار شدم و كارم را در حميديه از روز 16/8/59 در كارهاي شناسايي و اطلاعات عمليات شروع كردم و ديگر در اين جبهه بودم و در خرمشهر نبودم.
شما دنيايي از خاطرات هستيد و ما اگر بخواهيم از شما استفاده كامل ببريم احتمالاً خيلي زمان ميبرد و شما هم كه ظاهراً فرصت كافي نداريد، ولي دوست داريم سه خاطره را از سه مقطع جنگ براي ما بگوييد؛ يكي از دوران شروع، يكي از دوران اوج جنگ و ديگري از دوران اسارتتان، خاطراتي كه هميشه در ذهنتان ماندگار است و چيزي است كه عموماً وقتي به گذشته فكر ميكنيد تصويرش ظاهر ميشود.
ما كه آمديم حميديه، آنجا تحت تأثير شخصيت سردار شهيد حاج علي هاشمي بوديم. از ما سنش كمتر بود. متولد 1340 بود، ولي بسيار سيرت پاكي داشت. خيلي زيبا و تميز و باوقار بود. وقتي با ايشان آشنا شدم و حركات و شور و نشاط ايشان را ديدم پي به عظمت امام خميني(ره) بردم. حقيقتاً گفتم عجيب است كه امام چنين جوانهايي را با سن و سال كم اينجا گرد آورده است. و آنجا حقيقتاً اصحاب امام حسين عليهالسلام و اصحاب پيغمبر صليالله عليه و آله و سلم و اصحاب حضرت علي عليهالسلام در جنگ برايم بيشتر مجسم شد.
فكر كنم اوايل زمستان بود ما چندبار رفتيم ماموريت شناسايي. در يكي از ماموريتها در منطقه دوكوهه بچههايي از جنگهاي نامنظم شهيد چمران مستقر بودند. خدا رحمتش كند. آنجا مسير رودخانه را بسته بودند و آب باز كرده بودند براي اينكه جلوي دشمن را بگيرند. با قايق ميرفتيم پيش بچههاي چمران در روستاي عباس زاده. ما سوار شديم. يكي از بچههاي حميديه خيلي كم سن و سال بود، 15-14 سالش بود. خيلي هم شجاع بود به نام عبدالرضا عبدي كه در يك ماموريت برونمرزي در يكي از هتلهاي بغداد دستگير شد. بعد از اسارت با ما بود. از بچههاي بسيار جسور بود و ماموريتهاي سختي را....
ايشان شهيد شدند؟
متاسفانه لو رفت و در هتل بغداد دستگير شد. در ماموريتهاي برونمرزي در خاك عراق سال 65 ما به اتفاق ايشان با هم بوديم. صبح كه با تويوتا عازم ماموريت شديم (تازه تويوتا داده بودند به سپاه) من خيلي دلم گرفته بود. به راننده گفتم: نوار داري؟ گفت بله. گفتم نوار چي داري؟ گفت كه نوار روضه دارم. روضه كربلايي مقتل امام حسين كه خيلي در عراق خوانده شده خيلي هم جذاب است. گفتم من دلم امروز گرفته است برايم نوار مقتل بگذار. ما در راه بوديم و گريه ميكرديم. به هر صورت ما رفتيم در روستاي عباسزاده سوار قايق شديم، آمديم كوهه. رفتيم كه ديدهباني بكنيم با دوربين مواضع دشمن را ببنيم. داشتيم نگاه ميكرديم. لحظاتي گذشت. من سن و سالي نداشتم. متولد 39 هستم. فكر كنم كمتر از 20 سال داشتم. ديديم كه خاكي بلند شد. تانكي شليك كرد. تانك عراقي ما را ديده بود. بچههاي چمران يك مقداري بياحتياطي كردند. ما ديگر گفتيم بيايم پايين. وقتي آمديم پايين تانك دومي شليك كرد. يك لحظه ديدم روي هوا هستم. يك متر و نيم روي هوا پرت شديم از موج انفجار. يك تركش بزرگ در ران پاي راستم اصابت كرد. خلاصه گرد و خاك شد. افتادم. ديدم كه چيز داغي وارد بدنم شد. چند متري را راه رفتيم. بعد از بس كه خون رفت بيحال شديم. ما را بلند كردند با برانكارد بردند به يكي از بيمارستانهاي اهواز. يك روز آنجا بوديم بعد ما را منتقل كردند بيمارستان حضرت فاطمه زهراي تهران. تهران كه منتقل كردند من افتخار كردم كه براي اين ملت دارم ميجنگم. ديدم كه اين مردم تهران زن و مرد ملاقات ميآمدند. وقتي فهميدند من مجروح جنگيام قبل از اينكه سراغ بيمارشان بروند سراغ من ميآمدند. ابراز محبت ميكردند. گل ميدادند و شيريني ميآوردند. خيلي احساس غرور ميكردم. گفتم واقعاً ملت، ملت خوبياند. در هر صورت ما چند روز آنجا بستري بوديم كه يادم هست خانم كروبي هم آمده بود آنجا. بعد روز آخري ما خواستيم بياييم پول و لباس بهمان داد.
در كنار اينها هر روز ميآمدند آمپول به ما ميزدند. وقتي غذا را ميآوردند آمپول ميزدند. دو تا آمپول پنيسيلين ميزدند. من هم حقيقتاً از آمپول ميترسيدم. يكي از پرستارها گفت: بابا تو رزمنده هستي آقاي ناصري شما چرا؟ گفتم والله من از اين آمپول بيشتر از توپ و تانك ميترسم!
آمديم اهواز و بعد حميديه. اينجا بود كه علي هاشمي با من روبرو شد. بيشتر با هم صحبت كرديم. گفت كه «آقاي ناصري! اين زخمي شدن يك تلنگر و هشداري است به شما. يكي اينكه يا هنوز آمادگي شهادت نداري يا اينكه خداوند ميخواهد مسئوليتهاي دشوارتري را به شما واگذار كند يا اين آمادگي است و سعي كن قدر بداني.» جمله برايم خيلي زيبا بود و هرگز فراموش نشد.
با اين جمله در واقع شما وارد مرحله جديدي از زندگيتان شديد؟
بله، بعد از همين مجروح شدنم با آقاي افشردي كه بنيانگذار اطلاعات عمليات در جنوب بود، هفتگي ميرفتيم جلسه ميگرفتيم با شهيد حسن باقري، شهيد مهدي زينالدين، سردار سوداگر، سردار محرابي، حاج احمد فروزنده و... كه بعضيهايشان شهيد شدند. حسن باقري مسئول ما بود. دوشنبهها ميرفتيم جلسه ميگرفتيم جلسه تبادل اطلاعات. يكي از بچههاي تهران به نام آقاي محمدحسين نامداري كه بعد ظاهراً شهيد شد ايشان مسئول بود. بعد از دو ماهي من شدم مسئول اطلاعات عمليات جبهه حميديه كرخه. به سفارش آقاي باقري و پيشنهاد آقاي علي هاشمي من را منصوب كردند. اين اولين مسئوليت ما در جنگ خيلي مسئوليت سختي بود.
اگر خاطرهاي از دوره اسارتتان بگوييد.
اين صحبتها را من كمتر مطرح ميكنم. من در جنگ، بعضي از پيش بينيهايي كه درباره افراد ميكردم درست از آب درميآمد. افرادي بودند كه من نگاهش ميكردم بهشان ميگفتم كه تو به همين زوديها شهيد ميشوي! درباره خودم تقريباً همينطور بود. يك روز حسن باقري قبل از شهادتش آمده بود سوسنگرد پيش علي هاشمي با خانواده و عيالش آمده بود. خدا دختري هم به او داده بود. دخترش را بغل كرده بود. با حسن باقري آمده بود سوسنگرد. و بعد رفت وضو بگيرد وقتي وضو گرفت آمد در سنگر ما همديگر را ديديم. حسن باقري جثهاش لاغر بود ولي صدايش خيلي بم بود و آدم به ياد ناصر ملك مطيعي و بهمن مفيد و اينها كه در فيلمها هستند ميافتاد. بعد گفت كه عليآقا، آقاي ناصري! (هنوز يادم هست آستينهايش بالا بود) بيا عهد و پيمان ببنديم هر كداممان شهيد شد شفيع باشد. هميشه هم تكيهكلامش اين بود كه «التماس دعا.» به نظر من با اعتقاد ميگفت. بعضيها از روي عادت ميگفتند ولي حسن با اعتقاد ميگفت. گفت كه عليآقا حيف است كه در جنگ شهيد نشويم. سعي كنيم. گفتم: حسن! نميشود كه همه شهيد بشوند، پيغمبر هم شهيد نشد. گفت: نه حيف است. ما بايد شهيد بشويم. گفتم: خب مشكل است. گفت: نه، هيچ مشكلي نيست، راه دارد آقاي ناصري! گفتم: راهش چيست؟ گفت: آقاي ناصري، دو تا شرط دارد: اول داشتن اخلاص، دوم جديت در عمل، اين دو تا را داشته باشي بايد شهيد بشوي. نگاهي كردم به چهره حسن خليلي. چهرهاش برافروخته بود. خيلي فرق ميكرد. واقعاً نوراني بود. بعد وقتي حسن رفت آمدم اين جريان را به علي هاشمي گفتم. گفتم: علي، حسن شهيد ميشود. گفت: چطور؟ گفتم اين حرف را به من زد، يك نگاه عميق به چهرهاش كردم ديدم حسن رفتني است. اتفاقاً يك هفته نگذشت ساعت دو بعد از ظهر من و علي هاشمي نشسته بوديم در سپاه سنگر اتاقي بود مال حفاظت اطلاعات بود. هنور ناهار نخورده بوديم. آمديم نماز بخوانيم. اخبار را باز كرديم شهادت حسن و دكتر بقايي را گفت. در آمدم گفتم: علي هاشمي ديدي آن روز گفتم حسن شهيد ميشود؟ من شهادت خيلي از افراد را حس كردم و درست از آب درآمد. بعد درباره خودم. من تقريباً از سال 62 فهميدم اسير ميشوم. اين راز را به هيچ كس نگفتم، به هيچ احدالناسي. اين جرقه از كجا شد؟ من ميديدم كه زياد رغبت و شوقي به شهادت ندارم. بعد هم تعجب ميكردم اين بچههاي كم سن و سالتر از ما تازه به جبهه ميايند و آنقدر شوق شهادت دارند حال چرا من ندارم؟ خيلي خودم را تحقير ميكردم. آدم مادياي هم نيستم. از روي اختيار آمدم جبهه. نميدانم چرا؟ احساس حقارت ميكردم. بعضيها را ميديدم كه خيلي اشتياق شهادت دارند، ولي در وجود من نبود. سال 62 اين معما حل شد. ديدم من اشتياقم به اسارت است نه به شهادت. ما سال 62 در قرارگاه نصرت بوديم. گفتند يك پيرمرد بهبهاني آزادشده جزو اسراي مريض بوده آوردندش آنجا و شروع كرد از اسارت گفتن و برخورد عراقيها و شرايط زندگي در اسارت. آنجا گفتم: خدايا اگر اسارت اين است خيلي دوست دارم اسير بشوم. حس كردم در اسارت چيزهايي دستگيرم ميشود كه در جبهه دستگيرم نميشود. در اسارت به چيزهايي ميرسم كه در جبهه اگر صد سال هم باشم نميرسم. نيروهاي خودم را در اطلاعات عمليات و از جمله فردي به نام كاظم جودي كه از بچههاي اهواز بود، فرستاديم ماموريت قبل از خيبر. هوا سرد بود. اينها متاسفانه ميروند روي مين و دو نفر از آنها پايشان قطع ميشود و محسن نبينجار شهيد ميشود. عراقيها اينها را دستگير ميكنند و به اسارت در ميآورند. كاظم جودي دو سال در اسارت بوده و به علت شرايط جسمياش آزاد ميشود. وقتي آزاد ميشد ما در راهآهن دستهگل برده بوديم. وقتي بچهها آمدند و «كاظمجان خوشآمدي» گفتند و شادي كردند و شيريني روي سرشان ريختند و دستهگل در گردنشان انداختند، گفتم: خدايا اگر اسارت اين است من اسارت را ميخواهم. گفتم: اگر اسارت اينطوري عزت ميآورد من اين عزت را ميخواهم. چند مدت گذشت. من و كاظم جودي و دو نفر از بچهها از اهواز حركت كرديم كه بياييم فرودگاه مهرآباد به استقبال علي هاشمي كه بعد از خيبر رفته بود مكه. در راه به او گفتم: كاظم، من آرزوي اسارت كردهام و مطمئن باش به همين زوديها اسير خواهم شد. شاهدش هم هست. الان آقاي جودي در اهواز زندگي ميكند و جانباز بالاي 60 درصد است. اين گذشت. وقتي با خداي خودم خلوت ميكردم سه چيز از او ميخواستم؛ «ربنا لا تحملنا ما لاطاقه لنا به»، خدايا آن چيزي را به ما تحميل نكن كه طاقتش را نداشته باشيم. خدايا حال كه اسارت را بر من مقدر كردي از تو ميخواهم طوري اسير بشوم كه يا اسلحهام تير نداشته باشد يا اينكه اصلاً طوري باشم كه قدرت تيراندازي نداشته باشم يا اينكه اسلحهام همراهم نباشد. برايم سخت است كه دستم را براي تسليمشدن بلند كنم و اسلحهام تير داشته باشد. خدايا از تو ميخواهم اين اسارت طوري سپري شود كه من حتي به اجبار مجبور نشوم به امام ناسزا بگويم؛ طوري كن كه از اسارت روسفيد بيرون بيايم.
هر سه را خدا به من عطا كرد. دو سه روز پيش از آنكه در تاريخ 19/8/64 به مأموريت بروم، خانه بودم. پتوي سياه بيارزشي از اين نازكها مال جبهه در منزلم بود. بچهها با ماشين آورده بودند در خانه مانده بود. به مادرم گفتم كه به عيالم بگو اين پتو را بيارورد، ميترسم طوريم بشود و اين پتو گردنم بماند. پتو را داخل ماشين گذاشتم. صبح با عيالم خداحافظي كردم. يك پسر دو ساله و يك دختر 40 روزه داشتم. وقتي ميخواستم بروم بيرون، پسرم صدايم كرد: «بابا!» عيالم گفت: علي، پوتينهايت را دربياور. گفتم: چه شده؟ گفت: حسين يك طور خاصي به تو گفت بابا. پوتينت را دربياور و بيا بچهات را ببوس. گفتم: بابا ول كن، اين حرفها چيست! اشك در چشمهايش جمع شد و گفت: نه، دلم شور ميزند. بيا بچهات را ببوس! گفتم: خب، بچه را بياور اينجا، من پوتين پوشيدهام، بچهها دم در منتظرند. بچهام را بوسيدم و نيشگونش گرفتم و خنديدم، ولي خندهام خيلي تلخ بود. وقتي بيرون آمدم با خودم گفتم مثل اينكه اسارت نزديك است.
المومن ينظر بنورالله. حقيقتاً در جنگ خدا توفيق داد مقداري دلهايمان خدايي شد. خدا خيلي پردهها را كنار زد. اين را ما لمس كرديم. گاهي كلمات، اين مفاهيم را لوث ميكنند. شايد نتوانم تمام احساسات آن موقع را براي شما ابراز كنم، ولي عين واقعيت است. شبي كه ميخواستم ماموريت بروم بيقرار بودم. بلند شدم براي نماز شب. خيلي بيقرار بودم. سجدههاي طولاني ميكردم. در منطقه سعيديه من فرمانده گروهان بودم. آن موقع يك روحاني را به گروهان ما آورده بودند و آن شب هم با ما بود. اين روحاني وقتي كه غلت خورد و بلند شد ديد من در سجدهام، حس كردم خيلي احساس حقارت كرد از اينكه خودش روحاني است و خوابيده است و من در آن شرايط نماز شب ميخوانم. او هم براي نماز بلند شد و صبح كه خواستيم نماز جماعت را در سنگر بخوانيم، ديدم روحاني آمد و خم شد گفت: «علي آقا، امروز تو امام جماعت باش، تو سزاوارتر از مني.» گفتم: «من حرفي ندارم، ولي من وظيفهاي دارم تو وظيفهاي ديگر داري. من امروز فرمانده گروهانم، كارم مشخص است، ولي تو روحاني اينجا هستي، لباس روحاني به تن كردي. تو كار تبليغاتي داري. اين كار به عهده توست. نميتواني شانه خالي كني. بعد اگر من بخواهم جلو بايستم، به اين لباس بياحترامي كردهام.» ديگر قانع شد و به نماز ايستاد.
وقتي هم كه اسير شديم (عذر ميخواهم) با شورت اسير شديم. لباسمان را درآورده بوديم. هوا هم خيلي سرد بود. دو سه كيلومتر را در آب طي كرديم اسلحه و همه چيز را برده بوديم گذاشته بوديم داخل بلم. سه نفر از ما داخل آب سرد شده بوديم. آن روز لباس غواصي هم آماده نبود كه ببريم. وقتي وارد آب شديم دندانهايمان به هم ميخورد. نيزار هم ميخورد به بدنمان و مثل تيغ ميبريد. در آب سرد 2-3 كيلومتر طي كرديم. لرز داشتم ولي وقتي آن نيها را ميگرفتم و در آب حركت ميكردم، حس ميكردم امام خميني دارد به من ميگويد: «باركالله فرزندم! باركالله! من هوايتان را دارم. من به شما افتخار ميكنم. من دوستتان دارم.» حس ميكردم امام خميني از پشت سرمان نگاهمان ميكند. ميزان عشق به امام را در دوران جنگ در دل رزمندهها، فقط افرادي من حس ميكنند. اينهايي كه در كار هنر هستند نتوانستند آن را خوب به نمايش بگذارند.
در هر صورت رفتيم و به خشكي رسيديم. نزديك مواضع دشمن با يك گروه گشتي دشمن برخورد كرديم و به صورت اتفاقي تيراندازي كردند. من جلو بودم. وقتي كه تير خوردم دو سه بار بلند شدم و افتادم روي زمين. به خودم گفتم: اي علي شهيد شدي. فرازهايي از زيارت عاشورا را خواندم. ميگفتند: در اينموقعها امام حسين(ع) ميآيد بالاي سر آدم و امام زمان(عج) ميآيد. ديدم، نه از امام حسين(ع) خبري هست و نه از امام زمان(عج). به خودم گفتم: نه بابا، از شهادت خبري نيست. دستها را برديم بالا و خلاصه ما را بردند بازجويي و... . تا يك ماه در بيمارستان سپاه 4 عراق بوديم... خسته كه نشديد؟
نه، خواهش ميكنم!
بعد ما را بردند بيمارستان نظامي الرشيد بغداد. بعد هم منتقل كردند به بيمارستان 17تموز استان الانوار عراق. آنجا با يك بهيار شيعه اهل ناصريه كه به ايرانيها علاقه داشت آشنا شدم. دراتاق بزرگي جايم دادند. آنجا واقعاً احساس اسارت كردم. هوا سرد بود و من هم ضعيف شده بودم. اين بهيار به من گفت: يك اسير قديمي ميخواهد تو را ببيند. تو به بهانه دستشويي صدا كن من برايت ويلچر ميآورم تا در دستشويي همديگر را ببينيد. خلاصه بهيار را صدا كردم. اگر اسم بهيار درست خاطرم باشد به گمانم «سميع» بود. بهيار وقتي آمد براي تظاهر چند فحش هم به من داد. اسير مورد نظر تهراني بود. جواني بود هم سن و سال خودم ولي موهايش سفيد شده بود، ناراحتي داخلي داشت. گفت: چند مدت است اسير شدهاي گفتم 25 روز. گفت: «من كار ندارم به پيشرفت اقتصادي و نظامي و اينكه جنگ كي تمام ميشود (ابروهايش را برد بالا، چشمهايش هم ضعيفحال بود) فقط از امام بگو!» همين كه از امام برايش گفتم سرش را انداخت پايين و اشك ريخت. من اين خاطره را به اين روحانيون ميگويم چون آنها اينجور مواقع قضيه را ربط ميدهند به كربلا. وقتي قافله امام حسين عليهالسلام داشت نزديك مدينه ميشد،امام سجاد عليهالسلام به بشير كه طبع شعر هم داشت گفت: اي بشير برو با زبان شعر به اهل يثرب بگو كه «قافله حسين بدون حسين دارد ميآيد.» بشير ميآيد نزديك دروازه مدينه ميگويد: «يا اهل يثرب! لا مقام لكم...» بعد در قصيدهاي مي گويد: اي اهل يثرب كجاييد؟ شما ديگر صاحب نداريد. آقاي شما ديگر نيست، حسين شما نيست. با زبان شعر، اهل مدينه را خبر ميكند. آنجا امالبنين مادر ابوالفضل را ميبيند. بشير از شهادت بچههاي او ميگويد. ولي اين زن خم به ابرو نميآورد. از ابوالفضل كه ميگويد متاثر ميشود ولي گريه نميكند. امالبنين ميگويد: بشير، ابوالفضلم هم فداي حسين! از حسين زهرا بگو، حسين سالم است؟ گفت: حسين هم سر از تنش جدا شده است. ميگويند: آنجا امالبنين نشست!
چيزي كه براي مريد مهم است اين است كه امامش سالم باشد. اين اسير جوان هم اين واقعيت را به نمايش گذاشت؛ گفت: از امام برايم بگو.
اگر بخواهيد از آن دوران يك تصوير ارائه دهيد، تصويري كه همين الان در ذهنتان زنده شده، آن تصوير چيست؟
شبي كه خيلي برايم به ياد ماندني است شب عمليات خيبر است. ما براي اين عمليات يك سال و اندي كارهاي اطلاعاتي مخفي كه حتي بعضي از فرماندهان لشكرها هم نميدانستند، انجام داديم. تا دو سه ماه قبل از عمليات خيليها حتي كساني مثل شهيد همت از آن خبر نداشتند. دو سه ماه قبل از آن آمدند و توجيه شدند كه عملياتي در پيش است. خيلي كار كرده بوديم و دوست داشتيم كه شب عمليات را هم ببينيم. براي آماده سازي عمليات خيبر و توجيه نيروهاي عمل كننده نزديك 385 ماموريت درونمرزي و برونمرزي در خاك عراق داشتيم. شب عمليات ما پشت سيلبند باكري بوديم. زمستان سال 62 بود. هوا سرد بود. پس از چند شب بيخوابي و كار، در كنار بيسيم بوديم. صداي قورباغهها بلند بود. شب قبل هم بچههاي گروههاي پيشتاز خطشكن با قايق رفته بودند و قايم شده بودند. 24 ساعت بود كه در كنار مواضع دشمن پنهان شدهبودند. قرار بود بزنند به خط. بعد گروههاي ستون اصلي حركت كنند. اينها در فيلمها نيست. فيلمي نساختهاند كه اين صحنهها را به تصوير بكشد.
پاي بيسيم صداي آقا محسن [رضايي] را شنيديم كه تكتك فرماندهان را صدا ميكرد:
- از محسن به همت... از محسن به همت... همت در چه وضعي هستي؟
- محسن... محسن... ما آمادهايم برويم روي سفره...
- از محسن به باقر (باقر قاليباف)... باقر در چه حالي؟
- آمادهايم برويم روي سفره.
- از محسن به احمد (كاظمي).... احمد در چه حالي؟
- آمادهايم برويم روي سفره...
-...از محسن به مهدي (باكري)... به مهدي (زينالدين)... به مرتضي (قرباني)...
- آمادهايم برويم روي سفره...
- از محسن به كليه واحدهاي عمل كننده... هر كس صداي من را ميشنود اعلام وضعيت كند. همگي گفتند: به گوشم. در كنار هور در موقعيت شهيد بقايي، يكهو گفت: بسم الله الرحمن الرحيم... يا رسولالله! يا رسولالله! يا رسولالله! اي رزمندگان اسلام به پيش كه دشمن شما خوار و ذليل است. لحظاتي گذشت صحنه آرام هور يكدفعه با صداي رگبار تيرهاي رسام پر شد. صداي رگبار مسلسلها ميپيچيد. ا بچهها در آب براي مسير ورود و برگشت در كنار آبراه ميلههاي چندمتري. نصب كرده بودند فانوس هم بالايش بود. تا عمليات شد اين فانوسها را بچهها روشن كردند. يك رديف فانوس چراغ در هور روشن شد. هليكوپترها از بالاي سر ما رد ميشدند. بعد از لحظاتي قاليباف درآمد و گفت: محسن محسن!... بچههايمان به فرات رسيدند. محسن گفت كه باقر! به اين بچههاي بسيجي سلام برسان و بگو اين همان فراتي است كه در نوحهها ميگويند، همان فراتي است كه حسين از آن آب مينوشيد.
آن شب برايم فراموش نشدني است.
از كتابي كه با موضوع دفاع مقدس در دست نشر داريد برايمان بگوييد.
خدا توفيق اسارت داد. حيف است تاريخ اين ملت را بگذاريم در سينههامان باشد و ببريم به قبر. يك امانت است. من توصيه دارم به جوانها و به كساني كه در جنگ بودند كه به اين مساله اهميت بدهند و كارشان را نيمه تمام نگذارند. اين خاطرات متعلق به ملت ايران و نسل حاضر و آينده است.
سهشنبه 4 مهر 1385 - 14:15